گنجور

 
خواجوی کرمانی

خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت

روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت

صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت

خاک آن باد شوم کو بمن آرد بویت

زلف هندوی تو باید که پریشان نشود

زانک پیوسته بود همره و هم زانویت

سحرا گر زانک جنینست که من می نگرم

خواب هاروت ببندد بفسون جادویت

بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم

روی آن آب که زنجیر شود چون مویت

عین سحرست که هر لحظه برو به بازی

شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت

روز محشر که سر از خاک لحد بردارند

هر کسی روی بسوئی کند و من سویت

مرغ دل صید کمانخانه ی ابروی تو شد

چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت

بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست

گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode