گنجور

 
خاقانی

دریغ میوهٔ عمرم رشید کز سر پای

به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت

مرا ذخیزه همین یک رشید بود از عمر

نتیجهٔ شب و روزی که در هوس بگذشت

چو دخترم آمدم از بعد این چنین پسری

سرشک چشم من از چشمهٔ ارس بگذشت

مرا به زادن دختر غمی رسید که آن

نه بر دل من و نی بر ضمیر کس بگذشت

چو دختر انده من دید سخت صوفی‌وار

سه روز عدهٔ عالم بداشت پس بگذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode