گنجور

 
خاقانی

دولتِ عشقِ تو آمد عالمِ جان تازه کرد

عقل، کافر بود آن رُخ دید و ایمان تازه کرد

داغِ دلها را به سِحر آن جَزعِ جادو تاب داد

باغِ جان‌ها را به شرط آن لعلِ رَخشان تازه کرد

تا ز عهدِ حُسنِ تو آوازه شد در شرق و غرب

آسمان با عشق‌بازی عهد و پیمان تازه کرد

عشقِ نو گَر دیر آمد در دلِ سودائیان

هر که را دردِ کهن‌تر یافت درمان تازه کرد

نورِ تو صحرا گرفت و اشکِ من دریا نمود

موسي آتش باز دید و نوح طوفان تازه کرد

بر دلِ ما عید کرد اندوهِ تو وَز صبرِ ما

هرچه فَربه دید ناگَه کُشت و قُربان تازه کرد

هر کجا لَعلِ تو نوشَ افْشانْد چشمِ ما به شُکر

در شِکرریزِ جمالت گوهرَ افْشان تازه کرد

از لَبَت هر سالْ ما را شِکَّری مَرسوم بود

سالِ نو گشت آخر آن مَرسوم نَتْوان تازه کرد

شاد باش از حُسنِ خود کز وصفِ تو، سِحرِ حَلال

طبعِ خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد

تازگی امروز از اشعارِ او بینَد عراق

کو شعارِ مدحتِ شاهِ خراسان تازه کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode