گنجور

 
خاقانی

آن دم که صبح بینش من بال برگشاد

آن مرغ صبح‌گاه دلم تیز پر گشاد

دولت نعم صباح کن نو عروس‌وار

هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد

وان پیر کو خلیفه کتاب دل من است

چون صبح دید سر به مناجات برگشاد

مرغی که نامه آور صبح سعادت است

هر نامه‌ای را که داشت به منقار سر گشاد

پیکی که او مبشر درگاه دولت است

در بارگاه سینهٔ من رهگذر گشاد

هر پنجره که تنگترش دید رخنه کرد

هر روزنی که بسته‌ترش یافت برگشاد

آمد ندای عشق که خاقانی الصبوح

کز صبح بینش تو فتوحی دگر گشاد

بی‌سیم و زر بشو تو و با سیم‌بر بساز

کز بهر تو صبوح دوصد کیسه زرگشاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode