گنجور

 
خاقانی

دیده بانان این کبود حصار

روز کورند یا اولی‌الابصار

چون جهانی ز خندقی است گلین

کآتشین خندق است گرد حصار

رخش همت برون جهان چو مسیح

زین پل آبگون آتش بار

ای ز پرگار امر نقطهٔ کل

نتوانی برون شد از پرگار

همچو پرگاری از دورنگی حال

یک قدم ثابت و دگر سیار

کیست دنیا؟ زنی استمکاره

چیست در خانهٔ زن غدار

هفت پرده است و زانیات در او

همچو دار القمامه بئس الدار

عقل بکر است و اختران ثیب

ثیباتند حاسد ابکار

دست کفچه مکن به پیش فلک

که فلک کاسه‌ای است خاک انبار

گر به میزان عقل یک درمی

چه کنی دست کفچه چون دینار

از پی آز جانت آزرده است

زآنکه آز است خود سر آزار

آز در دل کنی شود آتش

سرکه بر مس نهی شود زنگار

چون بهین عمر شد چه باید برد

غصه از یار و دردسر ز دیار

لاشه چون سم فکند کس نبرد

منت نعلبند یا بیطار

چون سر از تن برفت سر نکشد

نخوت تاج بخشی دستار

نکند یاد عاقل از مولد

نزند لاف سنجر از سنجار

عمر، جام جم است کایامش

بشکند خرد پس ببندد خوار

همچو گوهر شکستنش خوار است

همچو سیماب بستنش دشوار

آه کز بیم رستم اجل است

خیل افراسیاب عمر آوار

نقد عمر تو برد خاقانی

دهر نوکیسهٔ کهن بازار

چون بهین مایه‌ات برفت از دست

هر چه سود آیدت زیان پندار

بر رخ بخت همچو موی رباب

موی من نغمه می‌کند هر تار

به بهار و شکوفه خوش سازد

نحل و موسیجه لحن موسیقار

در عروسی گل عجب نبود

گر به حنا کنند دست چنار

روز دولت برادر بخت است

چون رفو گر پسر عم قصار

بخت برنا وقایهٔ عمر است

چشم بینا طلایهٔ رخسار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode