گنجور

 
جامی

هر دم به دیده دگری خانه می کنی

هم خانگی به مردم بیگانه می کنی

دل را نشان به زاویه هجر می دهی

دیوانه را مقام به ویرانه می کنی

دستم گرفته غوطه دهی در خم ای سپهر

چون خاک قالبم گل پیمانه می کنی

ای شمع بزم حسن تو را گرم می کند

دلسوزیی که بر سر پروانه می کنی

می پروری ز گریه دلا مهر خال او

از فیض ابر تربیت دانه می کنی

بگشا گره ز طره مشکینش ای صبا

تا چند جعد سنبل تر شانه می کنی

جامی دگر به مدرسه رفتن وظیفه نیست

وقت است اگر عزیمت میخانه می کنی