گنجور

 
جامی

یوسفِ کنعان، چو به مصر آرَمید

صیتِ وی از مصر، به کنعان رسید

بود، در آن غم‌کده، یک دوستَش

پُرشده‌ی مغزِ وفا، پوستَش

رَه به‌سوی مصرِ جمالَش سپُرد

آینه‌ای بهرِ رَه‌آورد بُرد

یوسف اَزو کَرد، نَهانی، سؤال

کِای شده مَحرم به حریمِ وصال!

دَر طَلَبَم، رنجِ سفر بُرده‌ای

زین سفرَم، تحفه، چه آورده‌ای؟

گفت: به هر سو نظر انداختم

هیچ متاعی، چو تو، نشناختم

آینه‌ای، بَهرِ تو، کَردم به‌دست

پاک، زِ هرگونه غباری که هست

تا چو به آن، دیده‌ی خود، واکُنی...

طلعتِ زیبات، تماشا کُنی

تحفه‌ای افزون زِ لِقای تو، چیست؟

گَر رَوی از جای، به‌جای تو، کیست؟

نیست جهان را به صفای تو، کَس

غافل اَزین، تیره‌دلانَند و بَس

«جامی»، ازین تیره‌دلان، پیش باش

صِیقَلیِ آینه‌ی خویش باش

تا چو بِتابی رُخ، اَزین تیره‌جای

یوسفِ غیبِ تو، شود رونِمای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode