گنجور

 
جامی

سراسیمه ای خانه در بلخ داشت

که بر مردگان گریه تلخ داشت

در آن شهر بی گریه کم زیستی

به خون بهر هر مرده بگریستی

به هر حلقه غم که پرداختی

از اشک چو لعلش نگین ساختی

نصیحتگری گفت با او نهفت

که ای هر کس از حال تو در شگفت

تو را این همه گریه زار چیست

نه مزدوری این گونه بیگار چیست

مریز اشک خود را به هر خاک کوی

که این آب چشم است نی آب جوی

بخندید دیوانه کای بیخرد

که شاخ قبولت بود بیخ رد

من این گریه از بهر خود می کنم

نه از مرگ هر نیک و بد می کنم

به مردن هر آن زنده کز پا فتاد

ازان مردن خویشم آمد به یاد

ز غم آتش افتاد در جان من

شد از دود پر چشم گریان من

ازان آتشم دود خیزد ز چشم

وز آن دودم این آب ریزد ز چشم

زهی مرد نادان که از مرگ خویش

نگردد جگرپاره و سینه ریش

نگرید ز درد دل خود به خون

غم دل به آن گریه ندهد برون

بیا ساقیا تا جگر خون کنیم

وز این می قدح را جگرگون کنیم

که غمدیده را آه و زاری به است

جگرخواری از میگساری به است

بیا مطربا کز طرب بگذریم

ز چنگ طرب تارها بردریم

ز چنگ اجل چون نشاید گریخت

ز چنگ رب تار باید گسیخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode