گنجور

 
جامی

شنیدم که فرزانه مردی حکیم

به زن داد روزی یکی کیسه سیم

پس از چند روزش بپرسد حال

وز آن کیسه سیم کردش سؤال

بگفتا به دست من آن کیسه سیم

چو آمد چو زر کردم آن را دو نیم

یکی صرف کردم به هر سینه ریش

یکی کردمش صرفه از بهر خویش

حکیم آن حکایت چو از وی شنفت

بگفت ای نه دانا به راز نهفت

بود بهره ات آن که کردی نثار

نه آن کش ز گنجینه کردی حصار

به گنجینه نقدی که مخزون بود

که داند که انجام آن چون بود

نیارد برون کس ازین سر سری

که آن بهره توست یا دیگری

بیا ساقیا باده در جام کن

به رندان لب تشنه انعام کن

به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند

نخواهد جز آن از جهان با تو ماند

بیا مطربا پرده ای ساز لیک

به هنجار نیکو و گفتار نیک

به گیتی مزن جز به نیکی نفس

که اینست آیین نیکان و بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode