گنجور

 
جامی

ای ساقی جان فداک روحی

پر کن قدح از می صبوحی

زان می که بر اهل دل مباح است

روشن کن غره صباح است

تا حاضر صبحدم نشینیم

در پرتو آن به هم نشینیم

رانیم به مجلس حریفان

حرفی ز لطایف لطیفان

آنان که به هم رفیق بودیم

بر یکدیگر شفیق بودیم

با هم قدم طلب نهادیم

با هم ورق ادب گشادیم

در غیبت و در حضور همپشت

بی هم به نمک نبرده انگشت

ما را بگذاشتند و رفتند

زین باک نداشتند و رفتند

چون لاله جدا ز باغ ایشان

داریم به سینه داغ ایشان

فردوس برین مقامشان باد

کوثر رشحی ز جامشان باد

ساقی می غم زدای درده

وان جام طرف فزای درده

آن می که چو طبع ازان شود شاد

از حال مقدمان دهد یاد

ثابت قدمان راه تجرید

صافی قدحان بزم توحید

پیران مسالک طریقت

شیران مهالک حقیقت

رو تافتگان ز خودپرستی

ره یافتگان به سر هستی

بنهاده به سینه داغ بودند

بر ظلمتیان چراغ بودند

خلقی زیشان درین شب تار

بودند در اقتباس انوار

فارغ ز چراغ و شمع گشتند

مستغرق نور جمع گشتند

هر جا زیشان نشان پاییست

تا پایه قرب رهنماییست

بادا سر ما فدای ایشان

جان خاک ره وفای ایشان

ساقی دل ما ز ما گرفته ست

غم شیب و فراز ما گرفته ست

می ده که ازین منی و مایی

یکدم ما را دهد رهایی

لب های امید را بخندان

از جرعه جام نقشبندان

از نقش خودی و خودپسندی

ما را برهان به نقشبندی

زین پیش اگر چه بود بغداد

از یمن جنیدیان بس آباد

بغداد شده کنون سمرقند

باشد ز عبیدیان خطرمند

چون نام بری جنیدیان را

کن قافیه شان عبیدیان را

در شعر چو زان سخن برآید

زین قافیه خوبتر نشاید

ترتیب رسوم صوفیانه

نظمیست بدیع در زمانه

این نظم که باد لایزالی

زین قافیه ها مباد خالی

ساقی بده آن می چو خورشید

در جام جهان نمای جمشید

آن می که بود ز نور پرتو

تاریخ گشای کهنه و نو

بهرام کجا و گور او کو

وان بازوی شیر زور او کو

کاووس چه کرد کاس خود را

وان کاخ سپهر اساس خود را

چنگیز که بود گرگ این دشت

وین دشت ز گرگیش تهی گشت

در پنجه مرگ روبهی کرد

قالب به مصاف او تهی کرد

تیمور شه آن چو سد آهن

ایمن ز فساد رخنه افکن

شد در کف عجز نرم چون موم

جان داد ز ملک و مال محروم

شهرخ که به فرخی به سر برد

آوازه به شهرخی بدر برد

شد در صف این بساط آفات

با شاهرخی قرینه مات

ساقی نفسی بهانه بگذار

رطلی دو می مغانه پیش آر

آن می که دمد به بویش از دل

ریحان دعای شاه عادل

شاهی که ز ظلم عار دارد

وز عدل و کرم شعار دارد

عدلش چو پناه تخت و تاج است

او را به دعا چه احتیاج است

فاروق چو ناقه زین فضا راند

آوازه عدل او به جا ماند

حجاج چو رخت ازین دکان بست

از ظلمت ظلم او جهان رست

آن گشت به عادلی نکونام

در روض رضا گرفت آرام

وین زیست ز ظالمی بداندیش

صد عقبه عقوبت آمدش پیش

خوش وقت کسی که پند گیرد

عبرت ز کس دگر پذیرد

بر سبلت ناپسند خندد

وان را که پسند کار بندد

ساقی بده آن می کهنسال

یاقوت مذاب و لعل سیال

آن می که چو دوستان بنوشند

با هم به وفا و مهر کوشند

آرام شود رمیدگان را

پیوند دهد بریدگان را

یاری که کند به یار پیوند

نخل املش شود برومند

یار است کلید گنج امید

یار است نوید عیش جاوید

مقصود وجود چیست جز یار

زین سوداسود چیست جز یار

تا خاتمت وجود از آغاز

مرغی نکند چو یار پرواز

خاصه که به باغ آشنایی

بر شاخ وفا بود نوایی

یعنی که نوای لطف سازد

دل های شکستگان نوازد

کاری نبود به جای این کار

یاران جهان فدای این یار

ساقی دم صبح مشکبیز است

و انفاس نسیم صبح خیز است

آمد ز شرابخانه بویی

برخیز و به دست کن سبویی

زان می که چو شمع جان فروزد

پروانه عقل را بسوزد

چون عقل بسوخت عشق سر زد

گنجشک بشد همای پر زد

خود را برهان ز حیله عقل

و آزاده شو از عقیله عقل

تا سود بری ز مایه عشق

وآسوده زیی به سایه عشق

هر جا عشق است پاکبازیست

هر جا عقل است حیله سازیست

جامی به جنون عشقبازی

خود را برهان ز حیله سازی

ور زانکه بدان شرف نیرزی

کایین جنون عشق ورزی

بنشین و فسانه خوان و افسون

زان کس که ز عشق بود مجنون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode