گنجور

 
جامی

رهروی کعبه تمنا می داشت

لیکنش مادر ازان وا می داشت

کعبه اش بود بلی مادر او

طوف می کرد به گرد سر او

نیک زن رخت چو زین خانه ببست

ثمن خانه اش آورد به دست

زان ثمن کرد چو آمد به شمار

جیب را مخزن پنجه دینار

شد عصا در کف و نعلین به پای

در ره کعبه بیابان پیمای

چون ز ره مرحله ای چند برید

ناگهش راهزنی پیش رسید

گفت ای شیخ چه داری در جیب

جیب پر زر بود از صوفی عیب

بود چون راسترو و راست سرشت

شیوه راستی از دست نهشت

گفت در جیب پی توشه راه

نیست دینار زرم جز پنجاه

راهزن گفت برون آور هان

هر چه داری به تنگ جیب نهان

بستد آن را و یکایک بشمرد

بوسه ها داد و بدو باز سپرد

گفت کافتاد ازین راستیم

در کم و کاست کم و کاستیم

صدقت از کذب رهانید مرا

پایه بر چرخ رسانید مرا

ناوک صدق توام صید تو ساخت

آهوی دام و سگ قید تو ساخت

پس به الحاح و نیازی غالب

ساخت بر مرکب خویشش راکب

که به این راحله ره را کن طی

که منت می رسم اینک از پی

سال دیگر به جهان دست فشاند

در پی او به حرم راحله راند

هر دو بودند به هم پیر و مرید

تا اجل رشته صحبت ببرید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode