گنجور

 
جامی

ای ز تو ملک و ملک رفته ز دست

شتران فلک از ذوق تو مست

بیم آنست که این هفت و چهار

بگسلانند ز مهر تو مهار

در بیابان غمت روی نهند

جان شیرین به تک و پوی دهند

ای خوش آن رهرو از خود رسته

رقص دایم ز تو در پیوسته

زیر پایش چو کند پای ز سر

نشتر خار بود سبزه تر

خارج از دایره صلح و نزاع

کرده سر پی سپر راه سماع

ساز خاک قدمش جامی را

ببر از وی به دمش خامی را

جرعه جام فنایش بچشان

بر سر خوان وفایش بنشان

قید تقلید ز جانش بگشای

رشح حکمت ز زبانش بگشای

به نصیحت نفسش دار روان

باز کن گوش نصیحت شنوان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode