گنجور

 
جامی

ای ز وجود تو نمود همه

جود تو سرمایه بود همه

مبدع نوی و کهن ما تویی

هست کن و نیست کن ما تویی

کارگرانند درین کارگاه

ز آتش لا سوخته در لااله

نیست ز لا مخلصی الا تو را

حکم تبارک و تعالی تو را

فیض نوالت چو پیاپی رسد

کس به شناسایی آن کی رسد

در خم این دایره هزل و جد

ضد متبین نشود جز به ضد

از عدم انوار قدم بازگیر

از رقم لوح قلم بازگیر

سبحه بکش از کف روحانیان

رخنه فکن در صف نورانیان

از سر کرسی بفکن عرش را

خوان پی کرسی نهیش فرش را

پایه کرسی به زمین بر فرو

گرد مذلت بنشین گو بر او

زلزله در گنبد اخضر فکن

یک دو سه قاروره به هم در شکن

منطقه بگشا ز میان فلک

تیر بیفکن ز کمان فلک

بازگشا عقد ثریا ز هم

ساز جدا پیکر جوزا ز هم

گاو چرا خورده این مرغزار

شیر جهان خوار فنا را سپار

قطع کن از داس اجل خوشه اش

ساز پی راه فنا توشه اش

باغ عناصر که زمینش خوش است

آب گوارنده هوا دلکش است

هست گلی رسته در او آتشین

غنچه آن گلشن چرخ برین

یار بر این باغ ز انجم تگرگ

در هم و بر هم شکنش شاخ و برگ

خاصترین میوه آن کادمیست

لذتش از چاشنی محرمیست

پخته و خامش همه بر خاک ریز

بر سرش از باد اجل خاک بیز

تا همه دانند که صانع تویی

مبدع این جمله بدایع تویی

هستی و پایندگی از توست و بس

مردگی و زندگی از توست و بس

جز تو کسی نیست به ملک قدم

کز لمن الملک فرازد علم

جامی اگر نیست ز بخت نژند

چون علم خسرویش سربلند

از علم فقر بلندیش ده

زیر علم سایه پسندیش ده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode