گنجور

 
جامی

شیر خدا شاه ولایت علی

صیقلی شرک خفی و جلی

روز احد چون صف هیجا گرفت

تیر مخالف به تنش جا گرفت

غنچه پیکان به گل او نهفت

صد گل محنت ز گل او شکفت

روی عبادت سوی محراب کرد

پشت به درد سر اصحاب کرد

خنجر الماس چو بید آختند

چاک به تن چون گلش انداختند

غرقه به خون غنچه زنگارگون

آمد ازان گلبن احسان برون

گل گل خونش به مصلا چکید

گفت چو فارغ ز نماز آن بدید

این همه گل چیست ته پای من

ساخته گلزار مصلای من

صورت حالش چو نمودند باز

گفت که سوگند به دانای راز

کز الم تیغ ندارم خبر

گرچه ز من نیست خبردارتر

طایر من سدره نشین شد چه باک

گر شودم تن چو قفس چاک چاک

جامی از آلایش تن پاک شو

در قدم پاکروان خاک شو

باشد ازان خاک به گردی رسی

گرد شکافی و به مردی رسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode