گنجور

 
جامی

سنجر بن ملکشه آن شه راد

که در جود بر زمانه گشاد

گفت او بود همچو ابر بهار

بر جهان در فشان و گوهر بار

داشت آماده شاه فرزانه

خاصه از بهر دی یکی خانه

خانه ای از زمردین سقلاط

چون چمن در بهار سبز بساط

منقلی در میانش از زر ناب

پر فروزنده لعلهای خوشاب

هر که نی دست و پا به آن بردی

منقل آتشش گمان بردی

روزی از ره یکی غریب رسید

که جهان همچو او ادیب ندید

همچو دریا و کان گرانمایه

همچو خورشید و مه سبکسایه

بود آسیب برد دی خورده

سوی آن برد دست افسرده

اهل مجلس چو از وی آن دیدند

همچو گل از شگفت خندیدند

و او زان کار خود سرافکنده

نرگس آسا بماند شرمنده

روز دیگر چو بامداد پگاه

آمد از لطف گفت با او شاه

زدی امروز سوی ما باری

زودتر گام سعی گفت آری

شب ز سرما ستمکش آمده ام

بامدادان به آتش آمده ام

تا مگر اخگری بیندوزم

خانه خود به آن برافروزم

شه چو از فاضل آن لطیفه شنید

لعل و منقل همه به او بخشید

گفت کاینها به خانه خود بر

دامن خویشتن بر آن گستر

تا چو سرمای دی شود کاری

همچو دی ز آفتش نیازاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode