گنجور

 
جامی

شاه ترمذ کنیزکی زیبا

داشت دلکش چو نقش بر دیبا

یافت در دل به سوی او میلی

بلکه بر کشت عاقبت سیلی

عشق در دل چو شد قوی بنیاد

رخنه در کار ملک و دین افتاد

یک شبی روی بر زمین مالید

به دعا از دل حزین نالید

کای خداوند آسمان و زمین

بنده حکم تو هم آن و هم این

کارم از دست رفت دستم گیر

دست جان هوا پرستم گیر

پیش ازین داشتم دلی ساده

از هواهای نفس آزاده

نیک از بد بدان شناختمی

کار نیکان به آن بساختمی

دلربایی ببرد آن دل را

به دو صد غم سپرد آن دل را

نقش اویم ز لوح دل بتراش

پاکش از لوح آب و گل بتراش

سر به سر کن زیان و سودش را

به عدم باز بر وجودش را

تا به تدبیر ملک پردازم

کار از کار ماندگان سازم

این بگفت و سرشک خونین ریخت

خاک محرابگه به خون آمیخت

گریه از صاحب دعا بی قیل

بر وجود اجابت است دلیل

بامدادادن که پا به تخت نهاد

بازش آن بت به سینه رخت نهاد

عهد نوروز بود و فصل بهار

دامن گل به کف چو دامن یار

خیمه از حد شهر بیرون زد

سایه بان بر کنار جیحون زد

دید از سبزه بر لب جیحون

گستریده بساط سقلاطون

دست جانان به صد نشاط به دست

شاد و خرم بر آن بساط نشست

آنچه اسباب کامرانی بود

وانچه ز آلات شادمانی بود

گرچه جا بر کنار دریا داشت

همه با یکدگر مهیا داشت

نیمروزان که وقتشان خوش شد

دل سوی بحرشان عنان کش شد

زورقی چون هلال از زر ناب

جمع در وی نشاط را اسباب

پیش شاه و کنیزک آوردند

ماه و خور در هلال جا کردند

شد روان زورق از کناره شط

می برید آب را به سینه چو بط

داشت شاه از نشاط پردازی

همچو بر بط فکنده شهبازی

ناگهان موجی از میان برخاست

زان دو زورق نشین فغان برخاست

رفت زورق به موج آب فرو

شد به مغرب دو آفتاب فرو

شه به حسرت کنیز را بگذاشت

به شنا ره به سوی شط برداشت

چون ازان لجه بر کنار رسید

اثری زان گزیده یار ندید

شد ز صدقی که بود در طلبش

به اجابت قرین دعای شبش

تازه شد رسم پادشاهی او

با همه خلق نیکخواهی او

آری آنجا که حکم هشیاریست

عاشقی ضد مملکتداریست

افتد از عشق ملک در کم و کاست

عشق و شاهی به هم نیاید راست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode