گنجور

 
جامی

وان دگر گرچه بود عشق مجاز

رهزن عقل و دین او ز آغاز

عاقبت حرف عاریت بسترد

ره به سر منزل حقیقت برد

میوه ای زان درخت چید و گذشت

جرعه ای زان قدح چشید و گذشت

سخن خوب و نکته سره گفت

عارفی کالمجاز قنطره گفت

بر ره تو مجاز قنطره ایست

نکند کس فراز قنطره ایست

زود بگذر که سالکان سبل

کم اقامت کنند بر سر پل

گرچه آن پل بود برای گذر

به حقارت به سوی او منگر

کی ز بحر تعلقات جهان

که در او غرقه اند پیر و جوان

جز به آن پل توان گذر کردن

پی به عشق حقیقی آوردن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode