گنجور

 
جامی

قصه مدح بوفراس رشید

چون بدان شاه حق شناس رسید

از درم بهر آن نکو گفتار

کرد حالی روان ده و دو هزار

بوفراس آن درم نکرد قبول

گفت مقصود من خدا و رسول

بود ازان مدح نی نوال و عطا

زانکه عمر شریف را ز خطا

همه جا از برای هر همجی

کرده ام صرف در مدیح و هجی

تافتم سوی این مدیح عنان

بهر کفارت چنان سخنان

قلته خالصا لوجه الله

لا لان استعیض ما اعطاه

قال زین العباد و العباد

مانؤدیه عوض لا نرتاد

زانکه ما اهل بیت احسانیم

هر چه دادیم باز نستانیم

ابر جودیم بر نشیب و فراز

قطره از ما به ما نگردد باز

آفتابین بر سپهر علا

نفتد عکس ما دگر سوی ما

چون فرزدق به آن وفا و کرم

گشت بینا قبول کرد درم

از برای خدای بود و رسول

هر چه آمد ازو چه رد چه قبول

بود ازان هر دو قصدش الحق حق

می کنم من هم از فرزدق دق

رشحه ای زان سحاب لطف و نوال

که رسیدش ازان خجسته مال

زان حریفم اگر رسد حرفی

بندم از دولت ابد طرفی

صادقی از مشایخ حرمین

چون شنید آن نشید دور از شین

گفت نیل مراضی حق را

بس بود این عمل فرزدق را

کز جز اینش ز دفتر حسنات

برنیاید نجات یافت نجات

مستعد شد رضای رحمان را

مستحق شد ریاض رضوان را

زانکه نزدیک حاکم جائر

کرد حق را برای حق ظاهر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode