گنجور

 
اقبال لاهوری

عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد

عاشق آنست که بر کف دو جهانی دارد

عاشق آن است که تعمیر کند عالم خویش

در نسازد به جهانی که کرانی دارد

دل بیدار ندادند به دانای فرنگ

این قدر هست که چشم نگرانی دارد

عشق ناپید و خرد می گزدش صورت مار

گرچه در کاسهٔ زر لعل روانی دارد

درد من گیر که در میکدها پیدانیست

پیر مردی که می تند و جوانی دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode