گنجور

 
اقبال لاهوری

به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را

بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را

چه دلی که محنت او ز نفس شماری او

که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را

بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی

بکناره برفکندی در آبدار خود را

مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی

که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را

خلشی به سینهٔ ما ز خدنگ او غنیمت

که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode