گنجور

 
۱

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۹

 

... به خشکی رسیدند سر کینه جوی

به بیت المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند ...

فردوسی
 
۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۹ - ۹ ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه

 

... و این از غایت شفقت آن پیر بود بر مسلمانان و اندر این اقتدا به پیغمبر -علیه السلام- کرد که هر چند از کافران بر او جفا بیش بودی وی متغیر نشدی و می گفتی اللهم اهد قومي فإنهم لایعلمون

و از وی می آید که گفت از بیت المقدس می آمدم به قصد مصر اندر راه شخصی دیدم از دور باهیبت که می آمد اندر دل خود تقاضایی یافتم که از این کس سؤالی بکنم چون نزدیک من آمد پیرزنی دیدم با عکازه ای اندر دست و جبه ای پشمین پوشیده

گفتم من أین قالت من الله قلت إلی أین قالت إلی الله از کجا می آیی گفت از نزد خدای گفتم کجا خواهی رفت گفت به سوی خدای با من دینارگانه ای بود برآوردم که بدو دهم دست اندر روی من بجنبانید و گفت ای ذو النون این صورت که تو را بر من بسته است از رکیکی عقل توست من کار از برای خدای کنم و از دون وی چیزی نستانم چنان که نپرستم جز وی را چیزی نستانم جز از وی این بگفت و از من جدا شد ...

هجویری
 
۳

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۹ - فصل

 

... گوییم قول شما باطل است باطلاق بدانچه حق تعالی فرمود سبحان الذی أسری بعبده لیلا الآیة ۱/الاسراء

اما معنی حمل أثقال و اجتماع صحابه به رفتن مکه آن بود که کرامات خاص است نه عام و اگر ایشان جمله به کرامات به مکه رفتندی عام گشتی و ایمان غیبی ضروری گشتی و کل احوال و احکام برخاستی از آن چه ایمان اندر محل عموم است اندر او مطیع و عاصی اند و ولایت اندر محل خصوص پس خداوند تعالی آن چه حکم اندر محل عموم نهاد پیغمبر را صلی الله علیه بر موافقت ایشان حمل اثقال فرمود و آن چه حکم اندر محل خصوص نهاد یک شب مر پیغمبر خود را از مکه به بیت المقدس رسانید و از آن جا تا به قاب قوسین و زوایا و خبایای عالم بدو نمود چون باز آمد هنوز بسیاری از شب مانده بود و در جمله در حکم ایمان خاص بود و اخص بود و نفی تخصیص مکابره عیان بود چنان که بر درگاه ملک دربان و حاجب و ستوربان و وزیر بود هرچند که اندر حکم چاکری یکسان باشند اما بعضی را خاصیت است پس هرچند که در حقیقت ایمان یکسان باشند مؤمنان اما یکی عاصی بودودیگری مطیع یکی عالم و یکی عابد پس درست شد که انکار تخصیص انکار کل معانی بود والله اعلم

هجویری
 
۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۱ - رمله، خاتون، قریة العنب

 

... درین شهر رخام بسیار است و بیشتر سراها و خان های مردم مرخم است به تکلف و نقش ترکیب کرده و رخام را به اره می برند که دندان ندارد و ریگ مکی در آنجا می کنند و اره می کشند بر طول عمودها نه بر عرض چنانکه چوب از سنگ الواح می سازند و انواع و الوان رخام ها آن جا دیدم از ملمع و سبز و سرخ و سیاه و سفید و همه لونی و آنجا نوعی انجیر است که به از آن هیچ جا نباشد و از آنجا به همه اطراف بلاد می برند و این شهر رمله را به ولایت شام و مغرب فلسطین می گویند

سیوم رمضان از رمله برفتیم به دیهی رسیدیم که خاتون می گفتند و از آنجا به دیهی دیگر رفتیم که آن را قریة العنب می گفتند در راه سداب فراوان دیدیم که خودروی بر کوه و صحرا رسته بود در این دیه چشمه آب نیکو خوش دیدیم که از سنگ بیرون می آمد و آن جا آخرها ساخته بودند و عمارت کرده و از آنجا برفتیم روی بر بالا کرده تصور بود که بر کوهی می رویم که چون بر دیگر جانب فرو رویم شهر باشد چون مقداری بالا رفتیم صحرایی عظیم در پیش آمد بعضی سنگلاخ و بعضی خاکناک بر سر کوه شهر بیت المقدس نهاده است و از طرابلس که ساحل است تا بیت المقدس پنجاه و شش فرسنگ و از بلخ تا بیت المقدس هشتصد و هفتاد و شش فرسنگ است

ناصرخسرو
 
۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۲ - بیت المقدس

 

خامس رمضان سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه ۴۳۸ در بیت المقدس شدیم یک سال شمسی بود که از خانه بیرون آمده بودم و مادام در سفر بوده که به هیچ جای مقامی و آسایشی تمام نیافته بودیم بیت المقدس را اهل شام و آن طرف ها قدس گویند و از اهل آن ولایات کسی که به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس حاضر شود و به موقف بایستد و قربان عید کند چنانکه عادت است و سال باشد که زیادت از بیست هزار خلق در اوایل ماه ذی الحجه آنجا حاضر شوند و فرزندان برند و سنت کنند و از دیار روم و دیگر بقاع همه ترسایان و جهودان بسیار آنجا روند به زیارت کلیسا و کنشت که آنجاست و کلیسای بزرگ آنجا صفت کرده شود به جای خود

سواد و رستاق بیت المقدس همه کوهستانست همه کشاورزی و درخت زیتون و انجیر و غیره تمامت بی آبست و نعمت های فراوان و ارزان باشد و کدخدایان باشند که هریک پنجاه هزار من روغن زیتون در چاه ها و حوض ها پر کنند و از آنجا به اطراف عالم برند و گویند به زمین شام قحط نبوده است و از ثقات شنیدم که پیغمبر را علیه السلام و الصلوة به خواب دید یکی از بزرگان که گفتی یا پیغمبر خدا ما را در معیشت یاری کن پیغمبر علیه السلام در جواب گفتی نان و زیت شام بر من

اکنون صفت شهر بیت المقدس کنم شهری است بر سر کوهی نهاده و آب نیست مگر از باران و به رستاق ها چشمه های آب است اما به شهر نیست چه شهر بر سنگ نهاده است و شهری بزرگست که آن وقت که دیدیم بیست هزار مرد در وی بودند و بازارهای نیکو و بناهای عالی و همه زمین شهر به تخته سنگ های فرش انداخته و هرکجا کوه بوده است و بلندی بریده اند و همواره کرده چنانکه چون باران بارد همه زمین پاکیزه شسته شود و در آن شهر صناع بسیارند هر گروهی را رسته ای جدا باشد و جامع مشرقی است و باروی مشرقی شهر باروی جامعست چون از جامع بگذری صحرایی بزرگست عظیم هموار و آن را ساهره گویند و گویند که دشت قیامت آن خواهد بود و حشر مردم آنجا خواهند کرد بدین سبب خلق بسیار از اطراف عالم بدانجا آمده اند و مقام ساخته تا در آن شهر وفات یابند و چون وعده حق سبحانه و تعالی در رسد به میعادگاه حاضر باشند خدایا در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو آمین یا رب العالمین

برکناره آن دشت مقبره ایست بزرگ و بسیار مواضع بزرگوار که مردم آنجا نماز کنند و دست به حاجات بردارند و ایزد سبحانه و تعالی حاجات ایشان روا گرداند اللهم تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا و سییاتنا و ارحمنا برحمتک یا ارحم الراحمین

میان جامع و این دشت ساهره وادیی ست عظیم ژرف و در آن وادی که همچون خندقست بناهای بزرگست بر نسق پیشینیان و گنبدی سنگین دیدم تراشیده و بر سر خانه ای نهاده که از آن عجب تر نباشد تا خود آن را چگونه از جای برداشته باشند و در افواه بود که آن خانه فرعون است و آن وادی جهنم پرسیدم که این لقب که بر این موضع نهاده است گفتند به روزگار خلافت عمر خطاب رضی الله عنه بر آن دشت ساهره لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگریست گفت این وادی جهنم است و مردم عوام چنین گویند هر کس که به سر آن وادی شود آواز دوزخیان شنود که صدا از آنجا برمی آید من آنجا شدم اما چیزی نشنیدم

و چون از شهر به سوی جنوب نیم فرسنگی بروند و به نشیبی فرو روند چشمه آب از سنگ بیرون می آید آن را عین سلوان گویند عمارات بسیار بر سر آن چشمه کرده اند و آب آن به دیهی می رود و آنجا عمارات بسیار کرده اند و بستان ها ساخته و گویند هر که بدان آب سر و تن بشوید رنج ها و بیماری های مزمن از او زایل شود و بر آن چشمه وقف ها بسیار کرده اند و بیت المقدس را بیمارستان نیکست و وقف بسیار دارد و خلق بسیار را دارو و شربت دهند و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند و آن بیمارستان و مسجد آدینه برکنار وادی جهنم است و چون از سوی بیرون مسجد آن دیوار که با وادی است بنگرند صد ارش باشد به سنگ های عظیم برآورده چنانکه گل و گچ در میان نیست و از اندرون مسجد همه سردیوارها راستست و از برای سنگ صخره که آنجا بوده است مسجد هم آنجا بنا نهاده اند و این سنگ صخره آنست که خدای عزوجل موسی علیه السلام را فرمود تا آن را قبله سازد و چون این حکم بیامد و موسی آن را قبله کرد بسی نزیست و هم در آن زودی وفات کرد تا به روزگار سلیمان علیه السلام که چون قبله صخره بود مسجد در گرد صخره بساختند چنانکه صخره در میان مسجد بود و محراب خلق و تا عهد پیغمبر ما محمد مصطفی علیه الصلوة و السلام هم قبله آن می دانستند و نماز را روی بدان جانب میکردند تا آنگاه که ایزد تبارک و تعالی فرمود که قبله خانه کعبه باشد و صفت آن به جای خود بیاید

می خواستم تا مساحت این مسجد بکنم گفتم اول هیات و وضع آن نیکو بدانم و ببینم بعد از آن مساحت کنم مدت ها د رآن مسجد می گشتم و نظاره می کردم پس در جانب شمالی که نزدیک قبه یعقوب علیه السلام است بر طاقی نوشته دیدم در سنگ که طول این مسجد هفتصد و چهار ارش است و عرض صد و پنجاه و پنج ارش به گز ملک و گز ملک آن است که به خراسان آن گز را شایگان گویند و آن یک ارش و نیم باشد چیزکی کم تر زمین مسجد فرش سنگ است و درزها به ارزیز گرفته و مسجد شرقی شهر و بازار است که چون از بازار به مسجد روند روی به مشرق باشد درگاهی عظیم نیکو مقدار سی گز ارتفاع در بیست گز عرض اندام داده برآورده اند و دو جناح باز بریده درگاه و روی جناح و ایوان درگاه منقش کرده همه به میناهای ملون که در گچ نشانده بر نقشی که خواسته اند چنان که چشم از دیدن آن خیره ماند و کتابتی همچنین به نقش مینا بر آن درگاه ساخته اند و لقب سلطان مصر بر آن جا نوشته که چون آفتاب بر آن جا افتد شعاع آن چنان باشد که عقل در آن متحیر شود و گنبدی بس بزرگ بر سر این درگاه ساخته از سنگ منهدم و دو در تکلف ساخته روی درها به برنج دمشقی که گویی زر طلاست ...

ناصرخسرو
 
۶

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۳ - مسجد قدس و جوانب آن

 

گفتم که شهر بیت المقدس بر سر کوهی است و زمین هموار نیست اما مسجد را زمین هموار و مستوی است و از بیرون مسجد به نسبت مواضع هر کجا نشیب است دیوار مسجد بلند تر است از آن که پی بر زمین نشیب نهاده اند و هرکجا فراز است دیوار کوتاه تر است پس بدان موضع که شهر و محل ها د رنشیب است مسجد را درهاست که همچنان که نقب باشد بریده اند و به ساحت مسجد بیرون آورده و از آن درها یکی را باب النبی علیه الصلوة و السلام گویند و این در از جانب قبله یعنی جنوب است و این را چنان ساخته اند که ده گز پهنا دارد و ارتفاع به نسبت درجات جایی پنج گز علو دارد یعنی سقف این ممر در جاها بیست گز علو است و بر پشت آن پوشش مسجد است و آن ممر چنان محکم است که بنایی بدان عظمی بر پشت آن ساخته اند و در او هیچ اثر نکرده و در آن جا سنگ ها به کار برده اند که عقل قبول نکند که قوت بشری بدان رسد که آن سنگ را نقل و تحویل کند و می گویند آن عمارت سلیمان بن داود علیه السلام کرده است و پیغمبر ما علیه الصلوات و السلام در شب معراج از آن رهگذر در مسجد آمد و این باب بر جانب راه مکه است و به نزدیک در بر دیوار به اندازه سپری بزرگ بر سنگ نقشی است گویند که حمزه بن عبدالمطلب عم رسول علیه السلام آن جا نشسته است سپری بر دوش بسته پشت بر آن دیوار نهاده و آن نقش سپر اوست و بر این در مسجد که این ممر ساخته اند دری به د و مصراع بر آن جا نشانده دیوار مسجد از بیرون قریب پنجاه گز ارتفاع دارد و غرض از ساختن این در آن بوده است تا مردم از آن محله را که این ضلع مسجد با آن جاست به محله دیگر نباید شد چون درخواهند رفت و بر در مسجد ازدست راست سنگی در دیوار است بالای آن پانزده ارش و چهار ارش عرض همچنین دراین مسجد از این بزرگ تر هیچ سنگی نیست اما سنگ های چهار گز و پنج گز بسیار است که بر دیوار نهاده اند از زمین به سی و چهل گز بلندی و د ر پهنای مسجد دری است مشرقی که آن را باب العین گویند که چون از این در بیرون روند و به نشیبی فرو روند آن جا چشمه سلوان است و دری دیگر است همچنین در زمین برده که آن را باب الحطة گویند و چنین گویند که این در آن است که خدای عزوجل بنی اسراییل را بدین در فرمود در رفتن به مسجد قوله تعالی ادخلوالباب سجدا و قولوا حطة نغفرلکم خطایاکم و سنزید المحسنین و دری دیگر است و آن را باب السکینه گویند و در دهلیز آن مسجدی است با محراب های بسیار و در اولش بسته است که کسی در نتوان شد گویند تابوت سکینه که ایزد تبارک و تعالی در قرآن یاد کرده است آن جا نهاده است که فرشتگان برگرفتندی و جمله درهای بیت المقدس زیر و بالای نه در است که صفت کرده ام

صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است بر میان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده است و نتوانسته که آن را به پوشش درآورند این دکان اساس نهاده اند سیصد و سی ارش در سیصد ارش ارتفاع آن دوازده گز صحن آن هموار نیکو به سنگ رخام و دیوار هاش همچنین درزهای آن به ارزیز گرفته و چهارسوی آن به تخته سنگ های رخام همچون حظیره کرده و این دکان چنان است که جز بدان راه ها که به جهت آن ساخته اند به هیچ جای دیگر بر آن جا نتوان شد و چون بر دکان روند بر بام مسجد مشرف باشند و حوضی در میان این دکان در زیر زمین ساخته اند که همه باران ها که بر آن جا به مجراها در این حوض رود و آب این حوض از همه آب ها که در این مسجد است پاکیزه تر است و چهار قبه در این دکان است از همه بزرگ تر قبه صخره است که آن قبله بوده است

صفت قبه صخره بنای مسجد چنان نهاده است که دکان به میان ساحت آمده و قبه صخره به میان دکان و صخره به میان قبه و این خانه ای است مثمن راست چنان که هر ضلعی از این هشتگانه سی و سه ارش است و چهار بر چهار جانب آن نهاده یعنی مشرقی و مغربی و شمالی و جنوبی و میان هر دو در ضلعی است و همه دیوار به سنگ تراشیده کرده اند مقدار بیست ارش و صخره را به مقدار صد گز دور باشد و نه شکلی راست دارد یعنی مربع یا مدور بل سنگی نامناسب اندام است چنان که سنگ های کوهی و به چهار جانب صخره چهار ستون بنا کرده اند مربع به بالای دیوار خانه مذکور و میا ن هر دوستون از چهارگانه جفتی اسطوانه رخام قایم کرده همه به بالای آن ستون ها و بر سر آن دوازده ستون اسطوانه بنیاد گنبدی است که صخره در زیر آن است و دور صد وبیست ارش باشد و میان دیوار خانه و این ستون ها و اسطوانه ها یعنی آنچه مربع است و بنا کرده اند ستون می گویم و آنچه تراشیده و از یک پاره سنگ ساخته مدور آن را اسطوانه می گویم اکنون میان این ستون ها و دیوار خانه شش ستون دیگر بنا کرده است از سنگ های مهندم و میان هر دو ستون سه عمود رخام ملون به قسمت راست نهاده چنان که در صف اول میان دو ستون دو عمود بود این جا میان دو ستون سه عمود است و سر ستون ها را به چهار شاخ کرده که هر شاخی پایه طاقی است و بر سر عمودی دو شاخ چنان که بر سر عمودی پایه دو طاق و بر سر ستونی پایه چار طاق افتاده است آن وقت این گنبد عظیم بر سر این دوازده ستون که به صخره نزدیک است چنان است که از فرسنگی بنگری آن قبه چون سرکوهی پیدا باشد زیرا که از بن گنبد تا سر گنبد سی ارش باشد و بر سر بیست گز دیوار و ستون نهاده است که آن دیوار خانه است و خانه بر دکان نهاده است که آن دوازده گز ارتفاع دارد پس از زمین ساحت مسجد تا سر گنبد شصت و دو گز باشد و بام و سقف این خانه به نجارت پوشیده است و بر سر ستون ها و عمود ها و دیوار به صنعتی که مثل آن کم افتد و صخره مقدار بالای مردی از زمین برتر است و حظیره ای از رخام برگرد او کرده اند تا دست به وی نرسد صخره سنگی کبود رنگ است و هرگز کسی پای بر آن ننهاده است و از آن سو که قبله است یک جای نشیبی دارد و چنان است که گویی بر آن جا کسی رفته است و پایش بدان سنگ فرو رفته است چنان که گویی گل نرم بوده که نشان انگشتان پای در آن چا بمانده است و هفت پی چنین برش است و چنان شنیدم که ابراهیم علیه السلام آن جا بوده است و اسحق علیه السلام کودک بوده است بر آن جا رفته و آن نشان پای اوست و در آن خانه صخره همیشه مردم باشند از مجاوران و عابدان و خانه به فرش های نیکو بیاراستند از ابریشم و غیره و از میان خانه بر سر صخره قندیلی نقره بر آویخته است به سلسله قندیل ها سلطان مصر ساخته است چنانچه حساب گرفتم یک هزار من نقره آلات در آن جا بود شمعی دیدم همان جا بس بزرگ چنان که هفت ارش درازی او بود سطبری سه شبر چون کافور زباجی و به عنبر سرشته بود و گفتند هر سال سلطان مصر بسیار شمع بدان جا فرستد و یکی از آن ها این بزرگ باشد و نام سلطان به زر بر آن نوشته و آن جایی است که سوم خانه خدای سبحانه و تعالی است چه میان علمای دین معروف است که هر نمازی که در بیت المقدس گذارند به بیست و پنج هزار نماز قبول افتد و آنچه به مدینه رسول علیه الصلوة و السلام کنند هر نمازی به پنجاه هزار نماز شمارند و آنچه به مکه معظمه شرفهاالله تعالی گذارند به صد هزار نماز قبول افتد خدای عزوجل همه بندگان خود را توفیق دریافت آن روزی کناد

گفتم که بام ها و پشت گنبد به ارزیر اندوده اند و به چهار جانب خانه درهای بزرگ برنهاده است دو مصراع از چوب ساج و آن درها پیوسته باشد و بعد از این خانه قبه ای است که آن را قبه سلسله گویند و آن آن است که داود علیه السلام آن جا آویخته است که غیر از خداوند حق را دست بدان نرسیدی و ظالم و غاصب را دست بدان نرسیدی و این معنی نزدیک علما مشهور است و آن قبه بر سر هشت عمود رخام است و شش ستون سنگین و همه جوانب قبه گشاده است الا جانب قبله که تا سربسته است و محرابی نیکو در آن جا ساخته و هم بر این دکان قبه ای دیگر است بر چهار عمود رخام و آن را نیز جانب قبله بسته است محرابی نیکو بر آن ساخته آن را قبه جبرییل گویند و فرش در این گنبد نیست بلکه زمینش خود سنگ است که هموار کرده اند گویند شب معراج براق را آن جا آورده اند تا پیغمبر علیه الصلوة و السلام گویند میان این قبه و قبه جبرییل بیست ارش باشد این قبه نیز بر چهار ستون رخام است و گویند شب معراج رسول علیه السلام و الصلوة اول به قبه صخره نماز کرد و دست بر صخره نهاد تا باز به جای خود شد و قرار گرفت و هنوز آن نیمه معلق است و رسول صلی الله علیه و سلم از آن جا به آن قبه آمد که بدو منسوب است و بر براق نشست و تعظیم این قبه از آن است و در زیر صخره غاری است بزرگ چنان که همشه شمع در آن جا افروخته باشد و گویند چون صخره حرکت برخاستن کرد زیرش خالی شد و چون قرار گرفت همچنان بماند

صفت درجات راه دکان که بر ساحت جامع است به شش موضع راه بر دکان است و هریکی را نامی است از جانب قبله دو راهی است که به آن درجه ها بر روند که چون بر میان جایی ضلع دکان بایستند یکی از آن درجات بر دست راست باشد و دیگر بر دست چپ آن را که بر دست راست بود مقام النبی علیه السلام گویند وآن را که بر دست چپ بود مقام غوری و مقام النبی از آن گویند که شب معراج پیغمبر علیه الصلوة و السلام بر آن درجات بر دکان رفته است و از آن جا در قبه صخره رفته و را ه حجاز نیز بر آن جانب است اکنون این درجات راپهنای بیست ارش باشد همه درجه ها از سنگ تراشیده منهدم چنان که هر درجه به یک پاره یا دوپاره سنگ است مربع بریده و چنان ترتیب ساخته که اگر خواهند با ستور به آن جا بر توانند شد و بر سر درجات چهار ستون است از سنگ رخام سبز که به زمرد شبیه است الا بر آن که بر این رخام ها نقطه بسیار است از هر رنگ و بالای هر عمودی از این ده ارش باشد و سطبری چندان که در آغوش دو مرد گنجد و بر سر این چهار عمود سه طاق زده است چنان که یکی مقابل در و دو بر دو جانب و پشت طاق ها راست کرده و این شرفه و کنگره برنهاده چنان که مربعی می نماید و این عمودها و طاق ها را همه به زر و مینا منقش کرده اند چنان که از آن خوب تر نباشد و دارافزین دکان همه سنگ رخام سبز منقط است و چنان است که گویی بر مرغزار گل ها شکفته است و مقام غوری چنان است که بر یک موضع سه درجه بسته است یکی محاذی دکان و دو بر جنب دکان چنان که از سه جای مردم بر روند و از این جا نیز بر سه درجه همچنان عمودها نهاده است و طاق بر سر آن زده و شرفه نهاده و درجات هم بدان ترتیب که آن جا گفتم از سنگ تراشیده هر درجه دو یا سه پاره سنگ طولانی و بر پیش ایوان نوشته به زر و کتابه لطیف که امر به الامیر لیث الدولة نوشتکین غوری و گفتند این لیث الدوله بنده سلطان مصر بوده و این راه ها و درجات وی ساخته است و جانب مغربی دکان هم دو جایگاه درجه ها بسته است و راه کرده همچنان به تکلف که شرح دیگر ها را گفتم و بر جانب مشرقی هم راهی است همچنان به تکلف ساخته و عمودها زده و طاق ساخته و کنگره برنهاده آن را مقام شرقیی گویند و از جانب شمالی راهی است از همه عالی تر و بزرگ تر و همچنان عمودها و طاق ها ساخته و آن را مقامی شامی گویند و تقدیر کردم که بدین شش راه که ساخته اند صدهزار دینار خرج شده باشد و بر ساحت مسجد نه بر دکان جایی است چندان که مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند از سنگ تراشیده و دیوار او به بالای مردی بیش باشد و آن را محراب داود گویند و نزدیک حظیره سنگی است به بالای مردی که سر وی چنان است که زیلوی کوچک تر از آن موضع افتد سنگ ناهموار و گویند این کرسی سلیمان بوده است و گفتند که سلیمان علیه السلام بر آن جا نشستی بدان وقت که عمارت مسجد همی کردند این معنی در جامع بیت المقدس دیده بودم و تصویر کرده و همان جا بر روزنامه که داشتم تعلیق زده از نوادر به مسجد بیت المقدس درخت حور دیدم

ناصرخسرو
 
۷

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۴ - بیت اللحم

 

پس از بیت المقدس زیارت ابراهیم خلیل الرحمن علیه الصلوة و السلام عزم کردم چهارشنبه غره ذی القعده سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه و از بیت المقدس تا آن جا که آن مشهد است شش فرسنگ است و راه سوی جنوب می رود و بر راه دیه های بسیار است و زرع و قاغ بسیار است و درختان بی آب از انگور و انجیر و زیتون و سماق خودروی نهایت ندارد به دو فرسنگی شهر چهار دیه است و آن جا چشمه ای است و باغ و بساتین بسیار و آن را فرادیس گویند خوشی و موضع را و به یک فرسنگی شهر بیت المقدس ترسایان را جایی است که آن را عظیم بزرگ می دارند و همیشه قومی آن جا مجاور باشند و زایران بسیار رسند و آن را بیت اللحم گویند و ترسایا ن آن جا قربان کنند و از روم آن جا بسیار آیند و من آنروز که از شهر بیامدم شب آن جا بودم

صفت خلیل صلوات الله علیه اهل شام و بیت المقدس این مشهد را خلیل گویند و نام دیه نگویند نام آن دیه مطلون است و بر این مشهد وقف است با بسیار دیه های دیگر و دبین دیه چشمه ای است که از سنگ بیرون می آید آبکی اندک و راهی دور جوی بریده و آن را نزدیک دیه بیرون آورده و از بیرون دیه حوضی ساخته اند سرپوشیده آن آب را در آن حوض همی گیرند تا تلف نشود تا مردم دیه و زایران را کفاف باشد مشهد بر کنار دیه است از سوی جنوب و آن جا جنوب مشرقی باشد مشهد چهار دیواری است از سنگ تراشیده ساخته و بالای آن هشتاد ارش در پهنای چهل ارش ارتفاع دیوار بیست ارش سر دیوار دو ارش ثخانت دارد و محراب و مقصوره کرده است از پهنای این عمارت و در مقصوره محراب های نیکو ساخته اند و دو گور در مقصوره نهاده است چنان که سرهای ایشان از سوی قبله است و هر دو گور به سنگ های تراشیده به بالای مردی برآورده اند آن که دست راست است قبر اسحق بن ابراهیم است و دیگر از آن زن اوست علیه السلام میان هر دو گور مقدار ده ارش باشد و در این مشهد زمین و دیوار را به فرش های قیمتی و حصیرهای مغربی آراسته چنان که از دیبا نیکوتر بود و مصلی نمازی حصیر دیدم آن جا که گفتند امیر الجیوش که بنده سلطان مصر است فرستاده است گفند آن مصلی در مصر به سی دینار زر مغربی خریده اند که اگر آن مقدار دیبای رومی بودی بدان بها نیرزیدی و مثل آن هیچ جایی ندیدم

چون از مقصوره بیرون روند به میان ساحت مضد دو خانه است هر دو مقابل قبله آنچه بر دست راست است اندر آن قبر ابراهیم خلیل صلوات الله علیه است و آن خانه ای بزرگ است و در اندرون آن خانه ای دیگر است که گرد او برنتواند گشت و چهار دریچه دارد که زایران گرد خانه می نگرند و از هر دریچه قبر را می بینند و خانه را زمین و دیوار در فرش های دیبا گرفته است و گوری از سنگ برآورده به مقدار سه گز و قندیل ها و چراغدان ها نقره گین بسیار آویخته و آن خانه دیگر که بر دست چپ قبله است اندر آن گور ساره است که زن ابراهیم علیه السلام بود و میان هر دو خانه رهگذری که در هر دو خانه در آن رهگذر است چون دهلیزی و آن جا نیز قنادیل و مسرجه های بسیار آویخته و چون از این هر دو خانه بگذرند دو گورخانه دیگر است نزدیک هم بر دست راست قبر یعقوب پیغمبر علیه السلام است و از دست چپ گورخانه زن یعقوب است و بعد از آن خانه هاست که ضیافت خانه های ابراهیم صلوات الله علیه بوده است و دراین مشهد شش گور است و از این چار دیوار بیرون نشیبی است و از آن جا گور یوسف بن یعقوب علیه السلام است گنبدی نیکو ساخته اند و گوری سنگین کرده و بر آن جانب که صحراست میان گنبد یوسف علیه السلام و این مشهد مقبره ای عظیم کرده اند و از بسیاری جاها مرده را بدان جا آورده اند و دفن کرده اند

و بربام مقصوره که در مشهد است حجره ها ساخته اند مهمانان را که آن جا رسند و آن را اوقاف بسیار باشد از دیه ها و مستغلات در بیت المقدس و آن جا اغلب جو باشد و گندم اندک باشد و زیتون بسیار باشد مهمانان و مسافران و زایران را نان و زیتون دهند آن جا مدارها بسیار است که به استر و گاو همه روز آرد کنند و کنیزکان باشند که همه روز نان پزند و نان های ایشان هر یکی یک من باشد هر که آن جا رسد او را هر روز یک گرده نان و کاسه ای عدس به زیت پخته دهند و مویز نیز دهند و این عادت از روزگار خلیل الرحمن علیه السلام تا این ساعت برقاعده مانده و روزی باشدکه پانصد کس آن جا برسند و همه را آن ضیافت مهیا باشد

گویند اول این مشهد را در نساخته بودند و هیچ کس در نتوانستی رفتی الا از ایوان از بیرون زیارت کردندی چون مهدی به ملک مصر بنشست فرمود تا آن را در بگشادند و آلت های بسیار بنهادند و فرش و طرح و عمارت بسیار کردند و در مشهد بر میان دیوار شمالی است چنان که از زمین به چهار گز بالاست و از هر دو جانب درجات سنگین ساخته اند که به یک جانب بر روند و به دیگر جانب فرو روند و دری آهنین کوچک بر آن جا نشانده است

ناصرخسرو
 
۸

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۵ - سفر به حجاز

 

پس من از آن جا به بیت المقدس آمدم و از بیت المقدس پیاده با جمعی که عزم سفر حجاز داشتند برفتم دلیل مردی جلد و پیاده رو نیکو بود او را ابوبکر همدانی می گفتند به نیمه ذی القعده سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه از بیت المقدس برفتم سه روز را به جای رسیدیم که آن را ارعز می گفتند و آن جا نیز آب روان و اشجار بود به منزلی دیگر رسیدیم که آن را وادی القری می گفتند به منزل دیگر رسیدیم که از آن جا به ده روز به مکه رسیدم و آن سال قافله از هیچ طرف نیامد و طعام نمی یافت پس که به سکة العطارین فرود آمدم برابر باب النبی علیه السلام روز دوشنبه به عرفات بودیم مردم پرخطر بودند از عرب چون از عرفات بازگشتم دو روز به مکه بایستادم و به راه شام بازگشتم سوی بیت المقدس

ناصرخسرو
 
۹

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۶ - بازگشت به بیت المقدس

 

پنجم محرم سنه تسعه و ثلثین و اربعمایه هلالیه به قدس رسیدیم شرح مکه و حج این جا ذکر نکردم تا به حج آخرین به شرح بگویم

ترسایان را به بیت المقدس کلیسایی است که آن را بیعة القمامه گویند و آن راعظیم بزرگ دارند و هر سال از روم خلق بسیار آن جا آیند به زیارت و ملک الروم نیز نهانی بیامد چنان که کس نداند و به روزگاری که عزیز مصرالحاکم بامرالله بود قیصر روم آن جا آمده بود حاکم از آن خبر داشت رکابداری از آن خود نزدیک او فرستاد و نشان دادکه بدان حلیت و صورت مردی در جامع بیت المقدس نشسته است نزدیک وی رو بگو که حاکم مرا نزدیک تو فرستاده است و می گوید تا ظن نبری که من از تو خبر ندارم اما ایمن باش که به تو هیچ قصد نخواهم کرد و هم حاکم فرمود تا آن کلیسا را غارت کردند و بکندند و خراب کردند ومدتی خراب بود بعد از آن قیصر رسولان فرستاد و هدایا وخدمت های بسیار کرد و صلح طلبید و شفاعت کرد تا اجازت عمارت کلیسا دادند و باز عمارت کردند و این کلیسا جایی وسیع است چنان که هشت هزار آدمی را در آن جا باشد همه به تکلف بسیار ساخته از رخام رنگین و نقاشی و تصویر و کلیسا را از اندرون به دیباهای رومی پیراسته و مصور کرده و بسیار زر طلا بر آن جا به کار برده و صورت عیسی علیه السلام چند جا ساخته که بر خری نشسته و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و اسحق و یعقوب و فرزندان او علیهم السلام بر آن جا کرده و به روغن سندروس به دهن کرده و به اندازه هر صورتی آبگینه ای رفیق ساخته و بر روی صورت ها نهاده عظیم شفاف چنان که هیچ حجاب صورت نشده است و آن را جهت گرد و غبار کرده اند تا بر صورت ننشیند و هر روز آن آبگینه ها را خادمان پاک کنند و جز این چند موضع دیگر است همه به تکلف چنان که اگر شرح آن نوشته شود به تطویل انجامد در این کلیسا موضعی است به دو قسم که بر صفت بهشت و دوزخ ساخته اند یک نیمه از آن وصف بهشتیان و بهشت است و یک نیمه از آن صورت دوزخیان و دوزخ و آنچه بدان ماند و آن جایی است که همانا در جهان چنان جای دیگر نباشد و در این کلیسا بسا قدیسان و راهبان نشسته باشند و انجیل خوانند و نماز بکنند و شب و روز به عبادت مشغول باشند

ناصرخسرو
 
۱۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۷ - رمله، عسقلان، طینه، تنیس

 

پس از بیت المقدس عزم کردم که در دریا نشینم و به مصر روم و باز از آن جا به مکه روم باد معکوس بود به دریا متعذر بود رفتن به راه خشک برفتم و به رمله بگذشتم به شهری رسیدیم که آن را عسقلان می گفتند و بازار و جامع نیکو و طاقی دیدم که آن جا بود کهنه گفتند مسجدی بوده است طاقی سنگین عظیم بزرگ چنان که اگر کسی خواستی خراب کند فراوان مالی خرج باید کرد تا آن خراب شود و از آن جا برفتم در راه بسیار بادیه ها و شهرها دیدم که شرح آن مطول می شود تخفیف کردم به جایی رسیدم که آن را طینه می گفتند و آن بندر بود کشتی ها را و از آن جا به تنیس می رفتند

در کشتی نشستم تا تنیس و آن تنیس جزیره ای است و شهری نیکو و از خشکی دور است چنان که از بام های شهر ساحل نتوان دید شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آن جاست به قیاس ده هزار دکان در آن جا باشد و صد دکان عطاری باشد و ان جا در تابستان در بازرها کشگاب فروشند که شهری گرمسیر است و رنجوری بسیا باشد و آن جا قصب رنگین بافند از عمامه ها و وقایه ها و آنچه زنان پوشند از این قصب های رنگین هیچ جا مثل آن نبافند که در تنیس و آن چه سپید باشد به دمیاط بافتند و آن چه در کارخانه سلطانی بافند به کسی نفروشند و ندهند ...

ناصرخسرو
 
۱۱

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۴ - اندر ابداع

 

... و سیم گروه از خلق آنند که گویند هیولی محدث است و لکن صورت عالم قدیم است و این گروه حشویان لقب امت اند که همی گویند مسلمانیم و سواد اعظم ماییم قول این گروه آنست اندر آفرینش عالم که گویند صورت عالم اندر ذات خدای ازلی بود و گویند قرآن قدیم است و همیشه بوده است و ذات خدای همیشه گوینده بودو گفتارش همیشه بودو گویند اگر وقتی بود که خدای گفته بود و باز وقتی دیگر بگفت ازین سخن بر خدای حدث لازم آید و گویند که خدای اندر ازل دانست که چنین عالم خواهد آفریدن آنگاه بیافرید چنانک دانسته بود ولکن گویند هیولی را ابداع کرد و زینتی بهشتی آوردش

و گروهی از متکلمان امت برین گروه رو کردندو گفتند پس ازین راه که شما بر آنید که همیشه خدای همی گفت اندر ازل قوله یا موسی انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی آنگاه نه موسی بود و نه نعلین و نه وادی طوی و این سخت محال است که خدای کسی را همی خواند کو نیست باشد وزو پاسخ نیاید و واجب اید که گفتند ازین مذهب همیشه همی گفت بحکایت از فرعون نابوده قوله فقال انا ربکم الاعلیبی آنک فرعون این بگفته بودو این گروه کاین سخن گفتند که روا نباشد که خدای کاری کرد که آنرا نیندیشیده بود یا چیزی گفت کاندر عالم او نبوده بود واجب آید که خدای آنگه نادان بوده بود و باز بدانست آنچ ندانسته بود از فعل و قول خویش

و چهارم گروه از خاندانند که گویند عالم مخترع است هم بصورت و بهیولی و این گروه خداوندان تایید اند از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و بعضی از حکماء فلاسفه بدین اعتقاد بوده اند اما افلاطون جایی گفته است که عالم مبدع است و جایی گفته است که عالم بی نظم بوده است پیش از آنک آن نظم یافته است که بروست و گفته است که چاره نیست از آنک هر منظومی نخست بی نظام بوده باشد آنگاه کسی او را نظام داده باشد و گفته است که چو عالم امروز منظوم است دانیم که نخست بی نظم بوده است تا باز سپس از آن نظم یافته است ...

... پس دانستیم کز آن امر که نام او ابداع است نخست عقل پدید آمدست آنگاه نفس آنگاه این جوهر صنع پدید آمد که نفس برو مستولی است و چو اندرین مصنوع بنگریستیم اندرو آثار تدبیر و تقدیر و حکمت دیدیم و دانستیم که این صنع نفس راست بت‍‍‍ایید عقل آنگاه بنگریستیم تا پیش از عقل چیزی موجود شدست از آن فرمان کاثبات آن کردیم بضرورت و نیافتیم اندر خویشتن اثری ازو شریف تر پس گفتیم از امر باری سبحانه نخست عقل موجود شدست و نفس از امر بمیانجی عقل موجود شدست و مظاهرت عقل مر نفس را تشریف او مر نفس را گوای ماست برآنک نفس بمثل فرزند عقل است و لوح اوست که عقل محاسن خویش را بر نفس همی پدید تواند آوردن و دلیل بر آنک نفس را محل لوح است آنست که او جوهریست که ذات او صوریست و صورت را جز اندر نفس مکان نیست و لوح باشد آنچ محل صورتها باشد

پس درست کردیم که نفس را منزلت لوح است و چو نفس را منزلت لوح است عقل را منزلت قلم باشد که قلم بر لوح مطلع باشد چنانک عقل بر نفس مطلع است و حشویان امت گویند که قلم از یاقوت سرخ است و لوح از زبرجد سبز است و این سخن حکماست که مثل گفته اند از بهر آنک یاقوت شریفتر زگوهرست و زبرجد فرود ازوست همچنانک قلم برتر از لوح است و لوح فرود از قلم است و از بهر آن رسول الله صلی الله علیه و آله مرعقل کلی را قلم خدای گفته است که آنچه در ضمیر نویسنده باشد نخست بقلم رسد آنگه از قلم بلوح رسد و نخست جز بلوح پدید نیاید و این عالم خویش بمثل کتابیست نبشته خداء تعالی و چنانک عقل کلی مر نفس کلی را بمنزلت قلم است مر لوح را و صورتهاء عقلی اندر نفس از عقل پدید آمدست نیز نفس کلی قلم است مر هیولی را و صورتها جسمی برین جوهر از قلم نفس کلی پدیدآمدست و این بمثل خط خدای است برین لوح کلی که جوهر جسم است بچندین هزار اشکال مختلف و خطهاء الهی برین لوح جسمی که عالم است همه سبزاست چنانک حشویان همی گویند که محفوظ از زبرجد سبز است و طور این جسم کلی است که مانند کوهی است بل کوه کلی خود این است و کتاب مسطور این صورتها و شکلهاست برین جسم نگاشته ورق منشور این هواست که این نبشته اندرو همی تابد و بیت االمعمور این عالم است که قبه یی است که هیچ گشادگی ندارد چو خانه یی آبادان بی هیچ رخنه یی و خللی و سقف مرفوع این آسمان افراشته است و بحر مسجور این مکان عظیم بی نهایت است که اندر ضمیر همی اید که بیرون ازین قیه افلاک گشادگیی فراخ و بی نهایت است و گروهی از حکما مر آن را عرض بی طول گفتند و گفتند بهشت آنست که خدای مر آنرا بفراخی صفت کردست بدین آیت قوله وجنة عرضها السموات و الارض اعدت للمتقین و معنی قول خدای تعالی این شرح است که یاد کردیم که گفت والطور و کتاب مسطور فی رق منشور والبیت المعمور والسقف المرفوع والبحرالمسجور

و چنانک عقل کلی و نفس کلی قلم و لوح خدای اند اندر عالم دین نیز رسول قلم خدای است نبشته برین صحیفه جسمی چنین که همی بینیم قرآن کریم نیز کتاب خدای است ازین قلم که رسول است برین لوح که وصی است و چنانک این کتاب اولی جز بدین لوح مارا معلوم نشد قرآن نیز جز بوصی ما را معلوم نشودو دلیل بر آنک آفرینش عالم بر جوهر جسم کتاب اولی خدای است و قرآن کتاب دیگر است قول خدای است که گفت بدین آیت الم ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقینگفت الف یعنی طول و گفت لام یعنی عرض و گفت میم یعنی عمق این اشارت بود سوی عالم که مر اورا طول و عرض و عمق است ...

ناصرخسرو
 
۱۲

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۲۵ - صف نود و نهم

 

سخن اندر پرورش نفس و معالجت مرو را برابر باید با پرورش جسد و معالجت مرورا از بهر آنک جسد کالبد است مر نفس را و کالبد ماننده باشد مر جسد را که اندرو باشد پس گوییم که چون جسد مردم از راستی بشود و طبایع اندرو میل کند از اعتدال درستی و قوت ازو بشود تا بر طبیب حکیم واجب شود باز داشتن مر بیمار را از آنچ مرورا آرزو شود و تکلیف کردن مرورا از خوردن داروهای تلخ و ناخوش آنچ او مرورا نخواهد تا بدین دو به تن درستی باز رساند پس فرمان آن طبیب و باز داشتن او مران بیمار را از آنچ او خواهد بر مثال غلی باشد بر دست او و قیدی باشد بر پای او اندر وقت بیمار ی و چون درست گشت و به حال خویش باز آمد طبیب آن غل و بند ازو بر گیرد و دست او بدانچ مرو را آرزو شود از طعام و شراب گشاده کند و خوردن داروی ناخوش مرورا عفوکند پس همچنین است حال نفس ها که بدین جسدها پیوسته اند که چون اندر زمانی مر عالم خویش را نفسها فراموش کنند بر عالم طبیعت عاشق شوند و بدو میل کنند پرستش از ایشان مر مبدع حق را فرو اند و مرورا به آفریدگان برابر کنند اندر صفات چنانک امروز همی کنند بیشتر از این امت که خداوند را تعالی صفت مخلوقات همی دهند و همی پندارند که ایشان موحدان اند از عاشقی که برین عالم شده اند و مردم چون چیزی را دوست دارد آن چیز به چشم سخت نیکو نماید پس صفت کردن امت نادان مر ایزد را تعالی به صفت خلق از قادر و عالم وحق و جز آن گواهی همی دهد بر فتنه شدن ایشان برین عالم که این همه صفت زایشهای اوست تا واجب شد بر فرستادن طبیب سوی نفسهای خلق از پیامبران حق علیهم السلام تا باز دارند مر ایشان را از بعضی از چیزهای که آنرا جوینده اند و مباح گشتن ایشان را از طاعت آنچه مر آنرا دشوار دارند و اندر هر زمانی رسولی مر ایشان را ریاضت همی کند تا نفسها را بدان ریاضت پاک شدن باشد از بیماری نادانی و میل او سوی عالم طبیعی و چون زمانی که اندر او آفات تشبیه و تعطیل بر نفوس اوفتاده است بگذرد و نفسها به توحید و تقدیس ایزد تعالی رسد این بندها و غلها از دیو بر گیرد و از ایشان عبادات باندیشه پاک و خاطر روشن پسنده کنند و ز جسد بر آن اندیشه اشارت و مثال بخواهند چنانک خدای تعالی همی گوید اندر فضل مصطفی صل الله علیه و آله که این غلها از خلق بر گیرد مر آن شریعتهای گذشته را همی اغلال و اصر خواند قوله و یضع عنهم اصرهم و الغلال التی کانت علیهم گفت رسول علیه السلام فرو نهد غلها که بریشان بود و آن فرو گرفتن بند و غل از امت او صل الله علیه و آله پیدا آمد بر آنچ توحید اندر طریق حق بغایت رسد اندر برج شهادت که اندرو مجموع نفی و اثبات است و آن تشبیه و تعطیل باشد و چون توحید ازین دو آلایش پاک بود شهادت باخلاص آنست و هر که حق را از خاندان نبوت نپذیرفت بدین دو دریا غرق شد و هر که اندر کشتی نوح دور خویش آمد ازین هر دو غرفه شدن رسته گشت و چون کار بزمان خداوند قیامت علی ذکره السلام رسد و تشبیه و تعطیل که بسبب سخن اندر شهادت آمده است برخیزد و چون کار بر اندیشه افتد باقی بندها و غلها از امت برگیرد و خلق را نگه دارد بسیاست ربانی و قوت نفس قدسی و چون مر شریعت را بدو حال یافتیم از محکم و متشابه و محکم آن بود که عالم را بی آن صلاح نیست و متشابه آن بود که اگر آن نباشد روا باشد که ظاهر عالم را فسادی نیوفتد خواستیم که بدین جای میان محکم و متشابه شریعت فرق کنیم و پیدا کنیم که کدام بر گرفته شود از خلق بدان زمان که نفوس خلق عالم مر علم توحید را باخلاص پذیرا شوند و بگوییم که آنچ بر گیرند از شریعت چرا بر گیرد پس گوییم که شریعت بعضی عقلی است و بعضی وضعی عقلی چون حرام کردن کشتن مردم باشد و ستدن مال مردمان بنا حق و بستن نکاح میان مردمان و زنان که بستها بدان درست است و چون فروختن چیزها از زمین و جامه و جز آن و این چیزهای است که عالم را بی این نظام و راستی نیست وگر آن چیزها برگرفته شود نظام و راستی از عالم برگرفته شود و این چیزها اندر زیرامر و نهی است اعنی کن و مکن و وضعی چون آبدست و نماز و زکاه و حج و جز آن که این چیزهایست نهاده از بهر آن چیزها که پوشیده است در زیر آن و حج مسلمین به خانه خدای به مکه است همچنانک حج جهودان به بیت المقدس است و هر یکی ازین دو خانه آنست مر گروهی را که مر آن خانه را مانندی نیست و همچنین آتشخانها مرمغان را حج است و سبب این خانها که پرستشگاه خلق گشت آن بود که پیامبران دانستند که امت پس از ایشان به فریب دیوان فریفته شوند و از پس ایشان روند تا هر پیغمبری مر خانه بی را خدا نام کرد و خلق را بفرمود راهی بدان کردن تا بدان مر ایشان را دلیل باشد بر آنک امام حق یکی است و نشاید هر کسی را امام خواندن مگر آن یک تن که رسول بیان کند همچنانک روی اندر پرستش خدای سوی هر خانه نشاید کردن مگر بدان یک خانه که رسول مر آنرا خانه خدا خواند تا خلق بدانند که امام از خاندان رسول باشد و او خانه علم خدای باشد و چون خلق عالم چنان شوند که پادشاهی دیوان ازیشان برخیزد و امام زمانه حاجتمند نشود بنهان بودن از دشمنان و خلق مرورا گردن نهند و زیر فرمان او آیند آن وقت واجب شود خانه جسمی بر گرفتن که آن مثل است بر امام و همچنین روزه بر مسلمانان و جهودان و ترسایان و آتش پرستان و زمره مغان نشانست بر پوشیده داشتن حق از نادان و خاموشی از آن علم که سوی مردمان اندران زمان مر آنرا روایی نیست تا مومنان بدان سبب بر دست دشمنان هلاک نشوند خدای تعالی همی گوید برمز اندرین معنی قوله تعالی یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک المومنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یوذین گفت ای پیغمبر بگوی مر زنان خویش را یعنی مر نقیبان دین را اندر وقت خویش و دخترانت را یعنی را یعنی لاحقان امان را زنان مومنان را یعنی مر داعیان را تا چادرهاشان بخویشتن نزدیک کنند یعنی که پوشیده باشند از دشمنان که آن نزدیکتر است بدانک بشناسندشان یعنی که پوشیده باشند از دشمنان که آن نزدیکتر است بدانک بشناسندشان یعنی تا آن ظاهریان ندانند پس رنجه ندارندشان و چون مر حق را پیدا آید پیدا آمدن خداوند قیامت و مومنان بتوانند که حق را آشکارا کنند و از دشمنان نترسند بدین سبب برخاستن این موضع باشد که او مثل است بر خاموش بودن همچنان تن شستن از جنابت فریضه است وزان وضعهاست و مثل است بر دور داشتن و پاک کردن مر خویشتن را و وقت پرداختم از آنک بگویی از علم حقیقت که بدان زایش نفسانی به حاصل آید از دعوی کردن آن مرتبت مر خویشتن را باز بستن مر آنرا با امامان حق هفتگانه بفرو ریختن آب بر هفت اندام خویش یعنی که علم حقیقت که آب پاک است بر آن کثل است مر امامان حق راست تا بر مثال مدعیان حق نباشد که امتدعوی کردند وگمان بردند که مر امام حق را اندران نصیب نیست و چون قایم حق آشکارا شود و وقت آید آن دوز بدو شکسته شود جز بفرمان او کسی دعوت نکند روا باشد که این نشانی که برو مثل است برخیزد فاما آبدست و نماز و زکاه هر چند کا از وضعیات است ماننده است بعقلیات از بهر آنک اندر آبدست پاکیزگی است مر تن از پلیدیها و اندرو پاکیزگی و پارسایی مر مفس راست و اندر زکاه دست گرفتن درماندگان است و پیدا کردن سخاوت شاید بود که این وضعیات بر گرفته نشود و شاید بود که بعضی ازو برگرفته شود اما هیچ کس را طاقت برگرفتن این نهادها نیست و نباشد مگر خداوند ثواب و عقاب را و هر که پیش از پدید آمدن او علیه افضل السلام اندرین چیزها تقصیر کند اندر لعنت و خشم او گرفتار شود اگر کسی پرسد که این بر گرفتنیها را قایم علیه افضل السلام بیکبار بر گیرد یا باوقات یگان یگان مر آنرا از امت همی افکند او را گوییم که مرین چیزها را قایم علیه افضل السلام بنفس خویش از خلق بر نگیرد ولکن امت چون هنگام بیابد بافتادن آن ازیشان شناسا شوند تا بوقت پیدا شدن او علیه افضل السلام آنچ برگرفتنی باشد بر گرفته شده باشد و چون هنگام پدید آمدن آن شریف شریفان باشد بندهای شریعت گشاده گردد و خلق مهمل شوند و خون ریختن میان خلق فاش گردد و عدل ورحمت از میان خلق بیرون شود و شر و خیانت آشکارا شود و دانایان و مومنان بیچاره ودرمانده شوند و نانان و منافقان برایشان غلبه گیرند و دانایان از دانش به نام بسنده کنند آن وقت خق بر اثر آن حال آشکارا شود و فرمان اندر عالم یکی شود چنانک خدای تعالی همی گوید قوله یوم لا تملک نفس لنفس شییا و الامر یومیذ لله همی گوید روزی باشد که هیچ نفسی را بر هیچ نفسی پادشاهی نباشد و فرمان آن روز خدای را باشد و دعوت به باطن محض باشد و هر کس کز علم حقیقت خبر ندارد و نتواند مر آنرا پذیرفتن و نتواند مر آنرا دفع کردن و بدو جهان ببلا آویخته شوند و فساد از عالم به پدید آمدن او علیه افضل السلام برخیزد از بهر آنک نفس کلی آمدن او به عقل کلی پیوسته شود و امروز شریعت به جهل برگرفته اند فردا به عدل و حق برگیرند و خود چنین واجب آید از بهر آنک مردم میانجی است میان دیوی و فریشتگی و امروز جهان دیوان دارند و فردا فرشتگان را باید داشتن

ناصرخسرو
 
۱۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۱۵ - و من طبقة الثالثة الحسین بن منصور البیضاوی الحلاج

 

... القصه شیخ الاسلام گفت کی عبدالملک اسکاف شاگرد در حلاج بود صد و بیست سال عمر وی بود با شریف حمزه عقیلی می بود ببلخ از یاران وی بود و با پدر من و پیر پارسی و بوالسن طبری و بوالقاسم حنانه و جز از ایشان همه مه می داشت پدر من گفت کی عبدالملک اسکاف فرا من گفت که وقتی حلاج را گفتم ای شیخ عارف که بود گفت عارف آن بود کی روز سه شنبه شش روز مانده باشد از ذی القعده سنه تسع و ثلثمایه بباب الطاق برند ببغداد دست وی برند و پای وی ببرند و چشم وی برکشند و نگوسار بردار کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند عبدالملک گفت کی چشم کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند عبدالملک گفت کی چشم نهادم آن وی بود و آن همه که گفته بود با او بکردند

شیخ الاسلام گفت ندانم که او دانست کی آن مرا خواهد بود یا خود چنان می گفت خود او را بود و شاگرد الحسین شاگرد وی بود هیکل نام بود با وی ویرا بکشتند ویرا شاگرد الحسین نام کردند و بوالعباس عطا را هم بسبب وی بکشتند ابراهیم فاتک نیز شاگرد وی بود ابراهیم گوید کی آن شب کی حسین منصور را بردار کردند الله تعالی را بخواب دیدم گفتم خداوندا این چه بود کی با حسین کردی بنده خود گفت سر خود باو باز و غستم با خلق باز گفت او را عطایی دادم رعنا گشت خلق با خود خواند گویند کی نام ابراهیم فاتک احمد بن فاتک است ابوالفاتک البغدادی صحب النوری و الجنید٭ و کان الجنید یکرمه و کان مهجورا و کان ینتمی الی الحلاج فاتک بن سعید من مشایخ الشام من اهل بیت المقدس من متأخری مشایخهم

شیخ الاسلام گفت کی آن کشتن حلاج را نقص است و عقوبت نه کرامت که این کار زندگانیس اگر وی تمام بودی و انصاف خلق کوشیدی ویرا آن نبودی و ویرا دران گناه بود کی سخن با اهل سخن باید گفت تاسرا او نه وغسته بی که نه با اهل آن گویی برایشان حمل کرده باشی و ترا ازان گزند رسد و عقوبت گفت وی در آنچه می گفت ناتمام بود ار وی دران تمام بودی آن سخن مقام و نفس و زندگانی وی بودی بروی کس منکر نگشتی که چیزی در می بایست وقت گفت نبود و محرم نبود که من سخن می گیم مه ازان که او می گفت و عامه می باشند اما انکار نمی آرند و آن سخن راز می بماند ناوغست که آن کس که نه اهل آن بود خود در نیاوذ گفت که با سخن من نوری است که مرد مستمع پیش آن در می شود و می پندارد که آن خود مایه اوست نیست که آن نور سخنست کی در زندگانی می رود و گفت که وی از عین جمع سخن می گفت و اغلب آن بود و آن نازکست و مخاطره و جمع بعضی است از بحر توحید خود از توحید گویی نه بخود و خبر که بفناء خود و بقاء حق در جزوهاء شیخ الاسلام بود بخط وی نوشته روزه نامهاء این مفصل طبل خود چون توان زد وی آگاهی از اسرار خود و با خود بود حلاج بردار او بحق زنده بود شریعت بهره خود از رشک فرا کشتن داد چشمه بود که استاد بسته می داشت حلاج آن بکشاد چه حشمت خیزد و جاه از طبل زدن در قعر چاه او که ور دار کردند نه آن بود کش زنده کرده بود نظاره خلق بهانه بود و حق بهره خود با خود برده و او کی گفت کی خورشید بر نیاید مگر بدستوری من راست گفت ار عاجز فرا قادر راه بیاید نه شگفت و او که پای درنا فنا به داد دشمن ور سرافگند ازو در خود نگرست یکی دیده ور خود نهاد نبد زنده کردن آن بود کی وقتی طوطکی بمرده بود حلاج فرا یکی گفت خواهی که ویرا زنده کنم اشارت کرد بانگشت وی برخاست زنده و وقتی بدکان حلاج بود دوست وی بود ویرا بکاری فرستاد گفت من روزگاری وی ببردم بانگشت اشارت کرد ور پنبه محلوج با یک سو شد و دانه با یک سو بآن ویرا حلاج نام کردند و وقت در دیر رفت بشام ایشان چراغها بسیار بر افروزند وی گفت مرا چه دهی تا همه ترا برافروزم تا ترا رنج نرسد وی بانگشت اشارت کرد همه چراغها برافروخت و بو عبدالله خفیف گوید که دران سرای کی ویرا باز داشته بودند سرای بزرگ بود سرای خلیفه چند فرسنگی حلاج بند داشت و طهارت کرد رو ستره وی با دیگر سوی سرای بود وی همچنان از دیگر سوی دست فراز کرد و روستر برگرفت ومشایخ را درین اقاویل است کی گویند که نه همه کرامات بود کی تخلیط نیر نجات هم بود اما از حقیقت خالی نبود ...

... شیخ الاسلام گفت که مرتعش گوید کی با حسین داؤد در خانه حسن خیاط شدم چون در شدیم حسن گفت هیچکس هست کی مرا چیزی بر گوید گفتند هست برنایی بود چیزی برخواند پیش قرآن برخواند این آیت که یا ایها الناس ضرب مثل فاستمعوا له این آیت تکرار می کرد تا آنگاه کی برفت از دنیا مرتعش گوید کی من برو نماز کرده ام

شیخ الاسلام گفت که فرا شیخ بوعبدالله باکو گفتم هیچ شنیده کی کسی در سماع برفت گفت شنیده خواهی یا دیده گفتم دیده تای چند بگفت آنگاه گفت ازین همه عجبتر دیدم لنگ بدو پای در سماع برخاست بپای درست و بنشست لنگ گفتم کی بود گفت علی اعرج هاشمی ببغداد دعوت بود گوینده چیزی برخواند وی برپای خاست بپای درست رقص بکرد و بنشست بمقعد گفتم ویرا دانی که چه می خواندند گفت دانم این دو بیت بگفت و آن دو بیت اینست

یا مظهر الشوق باللسان ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۴۰ - و من طبقة الرابعه ایضاً ابوالخیر التیناتی الاقطع

 

شیخ الاسلام گفت که نام وی حماد است غلام بوده به تینات بودی تینات دهی است به ده فرسنگی مصر به کوه لبنان بودی و گویند که تینات از مصیصه است از ولایت مغرب و سلمیه یک دست بوده زنبیل بافتی به یک دست کس نداند که چون می بافت وی را دیده اند به دو دست چون کسی نبودی و با شیر مؤانست داشت و وی زینهار زمین بود در وقت خود و مشرف بر احوال خلق در سنه نیف و اربعین و ثلثمایه برفته از دنیا گویند که اصل وی از عرب بود به تینات نشست وی را آیات و کرامات ظاهر بوده بسیار صحبت کرده بود با بوعبدالله جلا و جنید و جز ازو و از مشایخ و یگانه بوده در طریقت توکل و تیز فراست بوبکر رازی گوید که وی این دو بیت انشا کرد بر من

انحل الحب قلبه والحنین ...

... شیخ الاسلام گفت که وی گفت که هر که عمل خود ظاهر کند مراییست و هر که حال خود ظاهر کند مدعی است وی وقتی یکی را دید کی بر آب می رفت وی برکران دریا بود آن مرد را بدید کی بر آب می رفت گفت این چه بدعتست با خشکی آی و می رو وقتی یکی دید از مشایخ که در هوا می رفت رکوه در دست گفت این چه بدعتست فرود آی و می رو آخر بانگ بر وی زد آخر گفت کجا می روی گفت بحج گفت اکنون برو شیخ الاسلام گفت کرامات فروش تا مرا قبول کنند مغرور است و کرامت خر اگر چه بانگ سگ نکند سگ است یعنی حقیقت نه کراماتست ورای آن چیزیست آن زهاد و ابدال را خوش ایذ آید صوفی و عارف خود از کرامت مه وی کرامت کراماتست

شیخ الاسلام گفت کی که عباس بن محمد الخلال گوید از مرو کی بوالخیر تیتانی مرا گفت که مرقع در گردن افگنده ای کجا می شوی بطرسوس و بیت المقدس چرا نه به کنجی باز نشینی روی فرازو فراز کنی شیخ الاسلام گفت که آن کنج کجا بود جایی که تو نبی نیی

شیخ الاسلام گفت که بواخیر تیتانی را پسری بود عیسی نام به دوستی نام عیسی مریم باز کرده بود وی را گفته بود کی چون عیسی به زمین آید وی را از من سلام گوی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۵

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۶ - رفتن گرشاسب به نزد ضحاک

 

... به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام

که خوانیش بیت المقدس به نام

بدان گه که ضحاک بد پادشا ...

اسدی توسی
 
۱۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... ابراهیم خواص گفت وقتی اندر بادیه شدم ترسایی دیدم زنار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم به هفت روز مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم پر از نان و بریان و رطب و کوزه ای آب بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم بر آنجا طعامها اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیری اندر من آمد و متحیر شدم گفتم ازین طعام نخورم الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و زنار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد به نزدیک تو فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی به مکه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکه او را دفن کردند

محمدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی به من داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رمان العابدین نام کردند عابدان در سایه او شدندی

جابر رحبی گوید بیشتر اهل رحبه منکر بودند کرامات را روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را به دروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند ...

... حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانه تاریک چراغ می بایست طلب چراغ می کردیم از ناگه روشنایی از روزن خانه پدیدار آمد تا وی را بشستیم چون فارغ شدیم روشنایی بشد گفتی که هرگز نبوده است

آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم جوانی نزدیک ما آمد و حدیث می کردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی روزی مرا وداع کرد و گفت به اسکندریه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پاره آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست پسته و شکر بود گفت آنکه حال او چنین باشد درم تو به چه کار آید او را و این بیتها بخواند

شعر ...

... هو سؤلی و همتی و حبیبی

و به ما حبیت عیشی یطیب

و اذا ما السقام حل بقلبی ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۳۸ - باب اول

 

بدان که خدای تعالی می گوید یا ایها الرسل کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا یارسولان آنچه خورید حلال و پاک خورید و آنچه کنید از طاعت شایسته کنید و رسول ص برای این گفت که طلب حلال بر همه مسلمانان فریضه است و گفت هرکه چهل روز حلال خورد که به هیچ حرام نیامیزد خدای تعالی دل وی را پرنور کند و چشمهای حکمت از دل وی بگشاید و در یک روایت دوستی دنیا از دل وی ببرد و سعد از بزرگان صحابه بود گفت یا رسول الله دعا کن تا دعا مرا اجابت بود به هر دعا که کنم گفت حلال خور تا دعا مستجاب شود و رسول ص گفت بسیار کس طعام و جامه و غذای وی حرام است آنگاه دست برداشته دعا می کند چنین دعا کی اجابت کنند گفت خدای تعالی را فرشته ای است بر بیت المقدس هر شبی منادی می کند که هرکه حرام خورد خدای تعالی از وی خشنود نباشد و از وی نه فریضه پذیرد و نه سنت و گفت هرکه جامه ای خرد به ده درم که یک درم از وی حرام بود تا آن جامه بر تن وی بود نماز وی نپذیرند و گفت هر گوشتی که از حرام رسته باشد آتش به وی اولیتر و گفت هرکه باک ندارد که مال از کجا به دست آرد خدای تعالی باک ندارد که وی را از کجا خواهد به دوزخ افکند و گفت عبادت ده جزو است نه جزو از وی طلب حلال است و گفت هرکه شب به خانه شود مانده از طلب حلال آمرزیده خسبد و بامداد که برخیزد خدای تعالی از وی خشنود بود و گفت خدای تعالی می گوید کسانی که از حرام پرهیز کنند شرم دارم که با ایشان حساب کنم و گفت یک دروم از ربوا صعب تر است از سی بار زنا که در مسلمانی بکنند و گفت هرکه مالی از حرام کسب کند اگر به صدقه دهد نپذیرند و اگر بنهد زاد بود به دوزخ

و ابوبکر صدیق از دست غلامی شربتی شیر بخورد و آنگاه بدانست که نه از وجه است انگشت به حلق فرو برد تا قی کرد و بیم آن بود که از رنج و سختی آن روح از وی جدا شدی و گفت بار خدایا به تو پناهم از آن قدر که در رگها بماند که بیرون نیامد و عمر همچنین کرد که به غلط از شیر صدقه به وی دادند و عبدالله بن عمر می گوید اگر چندان نماز کنید که پشتها کوژ شود و چندان روزه دارید که چون موی شوید به باریکی سود ندارد و نپذیرند الا به پرهیز از حرام و سفیان ثوری می گوید هرکه از حرام صدقه دهد یا خیری کند چون کسی باشد که جامه ای پلید به بول بشوی تا پلیدتر شود و یحی بن معاذ رازی گوید طاعت خزانه خدای تعالی است و کلید وی دعاست و دندانهای وی لقمه حلال است و سهل بن عبدالله تستری گوید که هیچ کس به حقیقت ایمان نرسد الا به چهار چیز همه فرایض بگذارد به شرط سنت و حلال خورد به شرع و ورع و از همه ناشایستها دست بدارد به ظاهر و باطن و هم بر این صبر کند تا مرگ ...

غزالی
 
۱۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۳ - باب اول

 

... سفر دوم

برای عبادت است چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است مگر این سه بقعه اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید آنها که مرده باشند هم در این نیاید پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود

سفر سیم ...

غزالی
 
۱۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۹ - حکایات پیغامبران و ملایکه

 

... یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود ع چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر بس که خلق بسیار هلاک شدند و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند و وی را دو کنیزک بود کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود

و یحیی بن زکریا ع در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود چون کودکان وی را به بازی خواندندی گفتی مرا برای بازی نیافریده اند چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد یک روز پدرش از پس وی برفت وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است

غزالی
 
۲۰

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۲۹ - نامه فرستادن مهراج به دست رسول به نزد ضحاک

 

... به شش مه بریدند یک ساله راه

به بیت المقدس به نزدیک شاه

ایرانشان
 
 
۱
۲
۳
۷
sunny dark_mode