مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲
... در دیده های غیب بین هر دم ز تو تمثال ها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم ای فزون از ماه ها و سال ها ...
... از عشق گشته دال الف بی عشق الف چون دال ها
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن
جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال ها ...
... بر اهل صورت شد سخن تفصیل ها اجمال ها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر خوش می کشد ترحال ها
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴
... گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶
... ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما ...
... در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵
... چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا
چه سودا می پزد این دل چه صفرا می کند این جان ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷
... مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این
چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا
ایا معشوق هر قدسی چو می دانی چه می پرسی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانه ی آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پرواز همایی را ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷
... رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را
در جوش و خروش آور از زلزله دریا را
خورشید پناه آرد در سایه اقبالت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴
... چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دف هاست خدایا ...
... چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲
... کسادی ده نقوش آزری را
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان کن چشمه های کوثری را ...
... ز حیرت گم کند زر هم زری را
بدان دریادلی کز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهری را ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷
... ور پنهانست او خضروار
تنها به کناره های دریا
ای باد سلام ما بدو بر ...
... آرد به حبیب عاشقان را
عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جان ها
ذکرست کمند وصل محبوب ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
... چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جان ها نرسد به ماه و اختر ...
... خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵
... تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی ...
... نگران شدم بدان سو که تو کرده ای مرا خو
که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰
ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا
ما سبوهای طلب آورده ایم ...
... ماهیان جان ما زنهارخواه
از تو ای دریای جانی فاسقنا
از ره هجر آمده و آورده ما ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشم ها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
... هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را ...
... زهی شراب که عشقش به دست خود پخته ست
زهی گهر که نبوده ست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش ...
... که غمزه تو حیاتی ست ثانی احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳
... نخوانده ای تو حکایات وامق و عذرا
تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردنی ست در دریا
طریق عشق همه مستی آمد و پستی ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴
... فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا ...
... نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
چو آب چشمه حیوان ست یحیی الموتی
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
... چو موج پست شود کوه ها و بحر شود
که بیم آب کند سنگ های خارا را
چو سنگ آب شود آب سنگ پس می دان
احاطت ملک کامکار بینا را ...
... چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳
... از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد
علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست ...
... ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتیست در آن آب بحر زخارت
که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد ...