مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
... چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴
... چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
... هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
... مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
... بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی به زار مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
... که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت
چو بر می آید این آتش فغان می خیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
... سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کاو جوهر خود را ندیده ست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹
... هر باغی را از او بهاریست
در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵
... آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می نشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹
آن صبح سعادت ها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳
... ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۶
سگ ار چه بی فغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۸
... دل چون چنگست و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد
امروز فغان عاشقان را
بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذره پر از فغان و ناله ست
اما چه کند زبان ندارد ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۰
... چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۸
... گر بجویی دل ایشان چه شود
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
گر نگویی تو پریشان چه شود
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۴
... در خون دیده غرق به کهسار می رود
نه ماه خار کرد فغان در وفای گل
گل آن وفا چو دید سوی خار می رود ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱
... کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۹
... که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی
وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد
مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۴
... من خمش کردم ای خدا لیکن
بی من از خان من فغان آمد
ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
... شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر ...