گنجور

 
۱

حافظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شاه شجاع

 

... بودی درون گلشن و از پردلان تو

در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان

در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس ...

حافظ
 
۲

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

... کنار آب رکناباد و گل گشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را ...

حافظ
 
۳

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

... در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب ...

حافظ
 
۴

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

... که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل

به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت ...

حافظ
 
۵

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹

 

... چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد ...

حافظ
 
۶

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱

 

... کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد ...

حافظ
 
۷

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷

 

... بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است ...

حافظ
 
۸

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸

 

... که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد ...

حافظ
 
۹

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵

 

... دهان یار که درمان درد حافظ داشت

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

حافظ
 
۱۰

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید

فغان که بخت من از خواب در نمی آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش ...

حافظ
 
۱۱

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

... صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد ...

حافظ
 
۱۲

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱

 

... دلم رفت و ندیدم روی دل دار

فغان از این تطاول آه از این زجر

وفا خواهی جفاکش باش حافظ ...

حافظ
 
۱۳

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

 

... ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

گوش بگشای که بلبل به فغان می گوید

خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی ...

حافظ
 
۱۴

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۱

 

... آه اگر ناله زارم نرساند به تو باد

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان

در فراق تو چنانم که بداندیش مباد ...

حافظ