غزل شمارهٔ ۳۶۸
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم
اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم
عشوهای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
با دو بار کلیک بر روی هر واژه میتوانید معنای آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شمارهگذاری ابیات | وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.
حاشیهها
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
ملیحه رجایی نوشته:
گشاد = انبساط خاطر
مراد = حاجت
مگر = همانا
زاد = توشه سفر
لوح بَصَر = صفحه چشم
مَزاد = زیاد کردن قیمت چیزی ، بیشتر
مداد = رنگ یا سیاهی
سَواد = رونوشت
داد = عدل ، لذت
عشوه = فریب دادن، شیوه و حالت
معنی بیت ۱: برخیز تا از در میخانه فتح باب و فرجی بجوییم. خاکسار راه یار شویم و حاجتی ازدوست بخواهیم.
معنی بیت ۲: همانا توشه راهی برای رسیدن به بارگاه وصال نداریم پس با گدایی از میخانه آنرا به دست آوریم.
معنی بیت ۳: اگر چه اشک خون آلود ما روان و جاری است اما شایستگی لازم را ندارد که ازجانب ما بسوی محبوب رود پس برای پیام رساندن، قاصدی پاک سرشت جز اشک طلبیم . (یا برای رسیدن به او ، نهاد و درون خویش را پاک و مبرا سازیم.)
معنی بیت ۴: لذت داغ غم تو بر دل ما حرام باد اگر از ستمِ غم عشقت، داد و امان بخواهیم.
معنی بیت ۵: نقطه خال تو را نمی شود بر صفحه چشم تصویر کرد مگر اینکه از مردمک چشم مداد و مرکب بخواهیم که او شایسته این کار است .
امین کیخا نوشته:
گشادی طلبیدن یعنی فرج خواستن و فسحت حال خواستن و فارسی تر از هر دوست
امین کیخا نوشته:
لغت ارزنده دیگر گشادن ، فراگشادن و فراگشایی است یعنی تفصیل و به تفصیل گفتن
سیدعلی ساقی نوشته:
خـیــز ؛ تـا از در مـیـخـانـه گشادی طـلـبـیـم
بـه ره دوست نـشیـنـیـم و مـرادی طـلـبـیـم
میـخـانـه:در اصـطلاح عـرفـان محفل پـیـر و مرشد ، جایی که مستانه و عاشقانه معشوق ازل را ستـایـش و پـرستـش کـنـنـد ، بـه دل عارف کامل هم اطلاق میشود.
“گـشـادی” انـبسـاط خـاطـر ، نجات از غم و غصّـهی دنـیـا ، گشـایـش درکارها
“مـُراد” : کام ، خواسـتـه ، آرزو ، هـر آرزویی ازجمله : وصال (با تـوجـه بـه بـیـت بـعـد)
: بـلـنـد شـو تـا از درگاه میـخـانـه، راه نجاتی از غـصـّه و انـدوه دنـیـا به طلبیم ، بـر سـر راه دوست بـنـشیـنـیـم و از او کام و خواسـتـه ای (وصال) بخواهیم.
زاد راه حـَــرَم وصــل نــداریــــم مـگـــر
بـه گــدایی ز در مـیـکــــــده زادی طـلـبـیـم
“زاد” : توشه
“زاد راه” تـوشهی سفـر ، غذا و لـوازم سـفـر ، در قـدیـم مسافرتـهـا زمانی طولانی طول میکشیده ، بـه ویـژه سفر به مکّه بیش از یـکـسال طول میکشیده و به همین جهت ، برای گـذشتـن از بـیـابانـها نـیـاز بـه همراه داشتن آب و غـذای کافی و لباس و . . . داشتهانـد.
“تـوشـه” در اینجا که سفر به حـرم وصال معشوق است ، حـتـمـاً شـراب عشق است که آن را از میـکـده طلب میکند.
“حـَــرَم” : گرداگرد کعبه ، داخل کعبه ، بـارگاه و مـرقـد بزرگان . با تـوجـه به این معانی کاربرد ظریف و خیال انگیزی در ایـنـجـا پـیـدا کـرده است.
“حـرم وصـل” : اضافهی تشبیهی ، وصال (با توجه به زاد راه) به کعبه تشبیه شده است، کـوی معشوق.
“مـگـر” : معانی متفاوتی دارد ؛ در اینجا به معنی “از آنجا که” در اصطلاح خودمان میگـویـیـم : “از قضا”
“گـدایی” : تـکـدّی ،فقرو نـداری ، در اصطلاح عرفانی : “نیازمند کرشمهی معشوق بـودن” است.
: از آنجا که برای رفـتـن بـه کـوی معشوق تـوشـهی سـفـر نداریـم ، بـیـا تـا بـه عـنـوان گـدایی به در مـیـکـدهی عشق بـرویـم و تـوشـهای برای این سفرطولانی طلب کنیم.
اشـک آلـــودهی مـا گـر چـه روان ست ولـی
بـه رسالـت سـوی او پـاک نـهـادی طـلـبـیـم
“روان” : ایهام دارد : ۱- جاری ۲- راهی و سِیر کننده
“رسالت” : پـیـام رسـانی
“او” :معشوق
“نـهـاد” : سرشت و طینت
“پاک نهاد”: در مقابل “اشـک آلـوده” آمـده ، چون اشک مـا پاکیزه نیست (به سبب آلـودگی بـه خون دل ویااحتمالن ریا) بنابراین شایستگی وتوانایی ِانتقال پـیـام ما به معشوق را ندارد، اگـر چـه اشـک مـا بـه سـوی معشوق راهی شده است،لیکن سزاواراین است که برای رساندن پیام خویش بـه معشوق، ذات بی آلایش و سرشت پـاک و بی ریـایی راطلب کنیم،تنهابااشگ ریختن به هدف نخواهیم رسید .
لــذّت داغ غـمـت بـر دل مـا بـاد حـــرام
اگـرازجـورغـم عـشـق تــودادی طـلـبـیـم
“غـم” غـم ِعشق است که بـرای عاشق،مبارک و لـذتبخش است.این غم ازجنس غـم دنـیـا و مـال دنـیـانیست.
عاشق حـقـیـقی از “فاصله ورنج ومشقتی که برای طیِ آن تحمل می کند” لـذّت میبـرد وبـلای معشوق را بـه دیده ی منّت نهاده وبه جـان می خرد.
“بـاد” :فعل دعایی از “بـُـوَد” ، “بـُـواد” ، بـاشد ، بـشـود است.
“جـور” : سـتـم ، بـیـداد
“داد” : انـصـاف ، عـدل ، “داد طلبیدن” : شـکـوه و شکایت کـردن
: لـذّت غم عشق تـو بـر دل مـا حـرام بـاشد اگـر از سـتـم غم عشق تـو گلایـه وشکایتی بکـنـیـم.هرگزدراین راه شکوه ای نخواهیم کرد .
نـقـطـهی خـال تـو بـرلـوح بـصـر نـتْـوان زد
مـگـر از مـردمــک دیـده مـدادی طـلـبـیـم
“خـال” در اصطلاح عرفانی عبارت است از “وحدت ذات مطلق ، یـا نـقـطـهی وحـدت که مـبـدأ و منتهای کثرت است.”نماد وحدتِ ظهور صفات وزیبایی های خداوندیست.خال نقطه ی بسیار سرآلود وخیال انگیزاست.خال کانون توّجه وتکامل است.
خال دریک رخسارِ زیبا،چنانچه درجای خودنشسته باشدتکمیل کننده ی سایر زیبایی های اعضای رخسار خواهدبود.هر کس که بخواهددرصورت زیبایی بنگرد،اگرآن صورت دارای خال بوده باشد،همان نقطه یِ خال،هم درابتدای نظر وهم درانتهای نظر،خودبخودکانون توجّهات اوخواهدبود.به عبارت دیگر،نظاره گری ازنقطه ی خال شروع وپس ازسِیردرزوایایِ زیبایی های سایراعضا،درنقطه ی خال به پایان خواهد رسید. پس خال نمادو مظهر زیباییست وفی مابینِ زیبایی ها وجذابیت های چشم وابرو وگیسو وبناگوش ولب،وحدتی افسونگر وجادویی برقرارمی سازد.
“لـوح بـصـر” :
آدمی به غیرازدوچشم ظاهری،یک بصیرت درونی نیز دارد وبسیاری ازنادیدنیها ونامرئی ها را ازآنطریق دریافت می نماید . حافظ باخوش سلیقگی،نام این توانایی را” لوح بصر”گذاشته است. صفحه یاتخته ای که دریافت های بصیرت درونی درآن منعکس ودرج می گردد.
“مـردمـک” :ابهام دارد:
۱- مردم کوچک و صغیر، ۲- عدسی چشم ، دایـرهی کوچک وسـط عـنـبـیـّه که بی رنگ است امـّا بخاطر تـاریـکی پشت آن ، سیـاه دیـده میشـود ، قطر آن در انـسان بیـن ۳ تـا ۶ میلیمتر است ، در روشنایی تـنـگ و در تـاریکی گشاد میشود.(عمل تـطـابـق)
در شعر”حـافــظ”اغلب واژه ها وعبارات، غـالـبـاً همراه با ایـهـام است .
“مـردمک” از عجایب خلقت است مـردمک همه را میبـیـنـد ،ولی خودش رانمیبیند مردمک با همهی کوچکیاش جهانی را در خود جای میدهدوازاین جهت به خال شباهت دارد.خال نیزدنیایی از زیبایی هارادرخودجای داده است.هم نشینیِ این دو واژه ی اسرارآمیز،دراین بیت،مفهومی عمیق وقابل تامل رقم زده است.
“مـداد” : مـرکـّب واسباب نوشتن
“مـداد” بـه معنی کمک ومدد هم هست.
مـعـنـی بـیـت : خطاب به خداوند(معشوق حقیقی): نـقـطـهی خـال تـو را( صفات وزیبایی های تورا)درصفحه ی بصیرت درون نمیتـوان تـجـسـّم کـرد.عاجزیم ازدرک زیبایی های تو.ناگزیرهستیم ازمردمک دیدگان وچشمهای ظاهریِ خویش مددی جوییم، تابامشاهده ی زیباییهایِ ظاهریِ این دنیا،پی به اندکی از زیباییهایِ باطنیِ ذات خداوندی ببریم.تشبیه بسیارزیبایی دراین بیت وجود دارد، ازمردمک چشم مداد ومرکّب طلب می کند که توانسته باشدمشاهدات خودرادرلوح بصر(صفحه یِ باطنی) درج نماید.”مداد”دراین بیت هم به معنی مرکّب ووسیله ی تحریروهم به معنی مددرسانی مورداستفاده قرارگرفته است.
عشوهای ازلب شیرین تـودل خواست بهجان
بـه شکر خنـده لبت گفـت : مـَزادی طـلـبـیـم
عشـوه : نـاز و غـمـزه
“بـهجـان”: در اِزای جان ، در مـقـابـل جان ، به قیمت جان
“مـَـزاد” : زیـادت ، بـیـشـتـر
: دلِ عاشق، از لب تـو نـاز و غـمـزهای (بوسـه ای) را به قیمت جان تـقـاضـا کـرد ، لـب تـو بـا لـبـخنـد شـیـریـنـی گـفـت : نـاز و غـمـزهی مـن بـیـشـتـر از جان قیمت دارد. (در ازای یک غـمـزه، زیـاده تـر از جـان میبایست پرداخت کنی.
تـا بـُـوَد نـسخـهی عـطـری دل سـودا زده را
از خـط غـالیـهسـای تـو سـوادی طـلـبـیـم
“نـسـخـه” : نـوشـتـه ، فهرست نوشتهی دارو
در قـدیـم نـوعی دیـوانـگـی (سـودا زدگی) را بـا عـطـر مداوا میکـردهانـد.
“سـودا زده” : دیـوانـه ، عـاشـق ، مبتلا به بیماری عشق وجنون
“خـط” : ایـهـام دارد : ۱- دستخـط ، نـامـه ،
۲- مـوی نرم و لـطیـفِ گرداگردِصورتِ معشوق (مـحـاسـِن) ، مـوی سر (زلف) و مـژه ها و ابروها و موی لـطـیـف صورت را هفت خــط میگـویـنـداین
موی لیطف صورت معشوق، در اثـر تـابش نـور بـه رنـگ های مختلف دیـده میشـود ، در ایـنـجـا سیاه رنـگ دیده شده، چون غـالـیـه سیاه رنگ است . در جایی دیگر ارغـوانی رنـگ دیده شده :
«بـُتـی دارم کـه گـِرد گل ز سنبل سایهبان دارد
بـهــار عـارضـش خـطـّی ز خـون ارغــــوان دارد»
وگاهی سبز:
«سبـزهی خـطّ تـو دیدیم و ز بـُشتان بهشت
بـه طـلـبکاری ایـن مـهـر گـیــــاه آمـدهایـم»
“غـالـیـه” : مـخـلـوطی از مشک و عنبر ، هم مـُشـک و هم عـنـبـر سیـاه رنـگـنـد. غـالـیـه را هم به خاطر خوشبـویی و رنـگ سیاه آن برای رنگ کـردن محاسن و موی سر استفاده میکردند .
“حـافـــظ” جای دیـگـر می فرماید:
«گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکششـددرابـرویاو پیوست»
در اینجا تشبیه تفضیل آورده : “بوی خوش و سیاهی غالیه به خاطر این است که در گیسوی معشوق پیچ و تاب خورده و از آنجا گـذشته است . “وسـمـه” هم نـوعی غالیه است که برای رنگ کردن ابـرو به کار میرفـتـه است.
“غالیه سای” سـایـنـدهی مشک و عنبر ، غالیه ساز (خوشبـو و مـعـطـّر)
“سـواد” : سیـاهی ، نوشته ، رونـوشت
با تـوجـه به معنی دوگانهی “خــط” مصرع دوم هم دو معنا پـیـدا میکـنـد.
مـعـنـی اول : برای ایـنـکه داروی عطری برای دل عاشق خودم پـیـدا کـنـم ، از دست نوشته ودست خـطِ عطرآگین تـو رونـوشتی میخواهم .
معنی دوم: برای ایـنـکه داروی عطری برای دل عاشق خودم پـیـدا کـنـم ، انـدکی از موهای لطیف و معطـّر صورت تـو (زلف معطّر تـورا) نیاز دارم.
چون غمت رانتـوان یـافت مگـر دردل شـاد
مـا بـه امـّیـد غـمـت خـاطــر شـادی طـلـبـیـم
“خاطر شاد” همان دل شاد است.
در ایـن بیت “پـارادوکس” داریـم : غـم در دل شـاد ؟!!
و ایـن غـم ، همان غـمِ عشق است که پیشتر گفتیم ؛ درد و غم عشق برای عاشق، خوشی و شادی است. این غـــم به غیرازغم و غـصـّهی زجـرآورِدنیویست.
: بـه خاطر ایـنـکـه غـم عشق تـو را جـز در دلِ شاد پـیـدا نمی توان کرد ، مـا بـه امـیـدِ داشتن غم عشق تـو،دلی شـاد طلب میکـنـیـم.
بـردر مـدرسـه تـا چـنـد نـشیـنـی ؟ حـافــظ !
خیـز ؛ تـا از در میخـانه گـشادی طـلـبـیـم
در ایـن بـیـت آرایـه “ردّ الـمـطـلـع” داریم . در قـدیـم گاهی مصرع اول را در مصرع آخـر تـکـرار میکـردنـد که به ایـن کار “ردّ الـمـطـلـع” میگـویـنـد ، در غـزل امـروز هم بسیار به کار میبـرنـد.
نـزد عـرفـا ؛ عشق ورزی وتحصیل معرفت بالاتر و والاتر از مدرسه و علم آموخـتـن است. هدف از هستی و آفـریـنـشِ آدمی کـمـال است و عـرفـا بر این باورند که عشق بـهـتـر و زودتـر انسـان را به کمال واقعی رهنمون میشود.
“حـافــظ” جاهای دیگری هم این مطلب را یـاد آور شده است :
«بـخـواه دفـتـر اشـعـــار و راه صـحـرا گــیــــر
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّاف ست؟!»
یــا :
«از قیل و قال مـدرسه حالی دلـم گـرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کـنـیـم»
یــا :
«مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسـه و قال و قیـل مسئـلـه بـود»
و . . . .
: ای حـافــظ ! تـا کی میخـواهی در مدرسـه بـه دنـبـال کسب عـلـم بـاشی تـا بـه جایی بـرسی ؟!! معرفت و عشق در مـدرسه به دست نمیآیـدپس بـلـنـد شـو تـا بـه مـیـخـانه بـرویـم و از آنـجـا گـشـایش در راه کسب معرفت و عشق بـخـواهـیـم.
«بـشـوی اوراق اگر همدرس مـایی
که عـلـم عشـق در دفـتـر نـبـاشـد»