گنجور

 
فیض کاشانی

به کجا روم ز دستت به چه سان رهم ز شستت

همه جا رسیده شستت همه را گرفته دستت

بکشی به شست خویشم بکشی به دست خویشم

بکش و بکش که جانم به فدای دست و شستت

به من فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکن

نظری چنانکه دانی به زکات چشم مستت

بنوازی ار گدائی به تفقد و عطائی

نکنی ازین زیانی نرسد از آن شکستت

نگهی به ناز می‌کن در فتنه باز می‌کن

به ره نظاره بس دل به امید فتنه هستت

کنیم خراب و گوئی زچه اینچین شدستی

ز نگاه نیم مستت ز دو چشم می پرستت

به سخن حیات بخشی به نگاه جان ستانی

بکن آنچه خواهدت دل چه ز نیکوئی گسستت

کند آرزو کسی کو سر همتش بلندست

که نهد سری به پایت که شود چو خاک پستت

به درت شکسته آیم تو نپرسیم که چونی

به رهت فتاده نالم تو نگوئیم چه استت

چه شود گر التفاتی بکنی به جانب فیض

سر لطف اگر نداری ره قهر را که بستت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode