گنجور

 
فردوسی

چو بگذشت سال از برم شست و پنج

فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج

به تاریخ شاهان نیاز آمدم

به پیش اختر دیرساز آمدم

بزرگان و بادانش آزادگان

نبشتند یکسر همه رایگان

نشسته نظاره من از دورشان

تو گفتی بدم پیش مزدورشان

جز احسنت از ایشان نبُد بهره‌ام

بکفت اندر احسنتشان زهره‌ام

سر بدره‌های کهن بسته شد

وزان بند روشن دلم خسته شد

ازین نامور نامداران شهر

علی دیلمی بود کو راست بهر

که همواره کارش بخوبی روان

به نزد بزرگان روشن‌روان

حسین قتیب است از آزادگان

که از من نخواهد سخن رایگان

ازویم خور و پوشش و سیم و زر

وزو یافتم جنبش و پای و پر

نیَم آگه از اصل و فرع خراج

همی‌غلتم اندر میان دواج

جهاندار اگر نیستی تنگ‌دست

مرا بر سر گاه بودی نشست

چو سال اندر آمد به هفتاد و یک

همی زیر بیت اندر آرم فلک

همی گاه محمود آباد باد

سرش سبز باد و دلش شاد باد

چنانش ستایم که اندر جهان

سخن باشد از آشکار و نهان

مرا از بزرگان ستایش بود

ستایش ورا در فزایش بود

که جاوید باد آن خردمند مرد

همیشه به کام دلش کار کرد

همش رای و هم دانش و هم نسب

چراغ عجم آفتاب عرب

سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد

به ماه سفندارمد روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتاد بار

به نام جهانداور کردگار

چو این نامور‌نامه آمد به بُن

ز من روی کشور شود پر سخُن

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام

که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آنکس که دارد هُش و رای و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode