گنجور

 
فردوسی

چنین داد خوانیم بر یزدگرد

وگر کینه خوانیم ازین هفت گرد

اگر خود نداند همی کین و داد

مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد

وگر گفت دینی همه بسته گفت

بماند همی پاسخ اندر نهفت

اگر هیچ گنجست ای نیک رای

بیارای و دل را به فردا مپای

که گیتی همی بر تو بر بگذرد

زمانه دم ما همی‌بشمرد

در خوردنت چیره کن برنهاد

اگر خود بمانی دهد آنک داد

مرا دخل و خرج ار برابر بدی

زمانه مرا چون برادر بدی

تگرگ آمد امسال بر سان مرگ

مرا مرگ بهتر بُدی از تگرگ

در هیزم و گندم و گوسفند

ببست این برآورده چرخ بلند

می‌ آور که از روزمان بس نماند

چنین بود تا بود و بر کس نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode