گنجور

 
فرخی سیستانی

سر زلف تو نه مشکست و به مشک ناب ماند

رخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماند

همه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشق

منم آن کسی که بیداری من به خواب ماند

زفراق روی و موی تو زدیده خون چکانم

عجبست سخت خونی که به روشن آب ماند

سر زلف را متابان سر زلف را چه تابی

که در آن دو زلف ناتافتگی به تاب ماند

تو به آفتاب مانی و ز عشق روی خوبت

رخ عاشق تو ای دوست به ماهتاب ماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode