گنجور

 
فرخی سیستانی

مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر

بت من آن صنم ماهروی سیمین بر

نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین

شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر

چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی

مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر

مگر دل تو بجای دگر فریفته شد

مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر

مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی

مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر

مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید

مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر

مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین

مگر ز کژدم جراره داشتی بستر

مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر

مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر

جواب دادم کای ماه روی غالیه موی

نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر

مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب

چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر

سه ماه بودم دور از در سرای امیر

مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور

کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه

کنون که چشم فکندم بدین مبارک در

قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط

دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر

بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود

یکی فریشته زین خسرو فریشته فر

یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام

یکی فریشته آمد به بهترین اختر

به طالعی که امارت همی فزود شرف

به ساعتی که سعادت همی نمود اثر

اگر همی به پسر تهنیت شود واجب

بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر

که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف

زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر

سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او

همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر

بنیکویی پدرش را امیدهاست درو

وفا کناد خدای اندر و امید پدر

امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست

که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر

گمان برم که من اندر زمین همان شجرم

شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟

شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای

ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟

که تا بخدمت او اندرم همی نرسم

ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر

گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام

گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر

همیشه حال چنین باد و روزگار چنین

امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر

بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش

ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر

چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان

ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر

چهار صفه و از هر یکی گشاده دری

چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر

دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ

دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر

سپید کرده بکافور سوده و بگلاب

بکار برده در و یشم ترکی ومرمر

بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق

بجای ساروج اندر مسامهاش درر

بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ

بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر

چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی

چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور

ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین

ز بام او بتوان دید سد اسکندر

اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست

برابر سر دیوار اوست سیر قمر

ز بس بلندی بالای او، نداند کرد

شمار کنگره برج او ستاره شمر

فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت

هزار گونه درو شکل و تندس دلبر

ز لاله های مخالف میانش چون فرخار

ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر

هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش

چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر

چو زلف خوبان در جویهاش مرزنگوش

چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر

سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت

خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور

خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر

بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر

بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره

به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر

ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال

ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر

مقدمی به علوم و مقدمی به ادب

مقدمی به سخا و مقدمی به هنر

بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او

تراست منظر زیبا موافق مخبر

ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال

بسال های فراوان نکرد رستم زر

گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند

تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر

وگر که رستم پیلی بکشت در خردی

هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر

نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت

نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر

همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین

قبای تو زره است و کلاه تو مغفر

همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز

ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر

چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد

چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر

کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو

زمانه بنده او باشد و فلک چاکر

بروز معرکه از تو حذر نداند کرد

کسی که او ز قضای خدای کرد حذر

همیشه تا نبود نزد مردم بخرد

گمان بجای یقین وعیان بجای خبر

امیر باش و خداوند و پادشاه جهان

زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر

نهاده ملکان را بکام خود برگیر

خنیده ملکان را به ایمنی بر خور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode