گنجور

 
فرخی سیستانی

شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار

خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار

شبی که اول آن شب شراب بود و سرود

میانه مستی و آخر امید بوس و کنار

نه شرم آنکه ز اول بکف نیاید دوست

نه بیم آنکه بآخر تباه گردد کار

میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب

بتی بپیش من اندر ، چو تازه روی بهار

بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود

شگفت، ازیراکز بت کنند خانه بهار

بجعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره

بجای هر گره او شکنج وحلقه هزار

بتی که چشم من از بس نگار چهره او

نگار خانه شد، ار چه پدید نیست نگار

ز حلقه های سیه زلفش ار بخواستمی

نماز بام زره کرده بودمی بسیار

برابر دو رخ او بداشتم می سرخ

ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار

چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم

یکی ز باده و دیگر ز عشق باده گسار

نشان مستی در من پدید بود و بتم

همی نمود به چشم سیه نشان خمار

چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود

ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار

بنرم نرم همی گفت روز روشن شد

اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار

بشاد کامی شب را گذاشتی بر خیز

بخدمت ملک شرق روز را بگذار

مرا بخدمت خسرو همی فرستد دوست

که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟

بروی ماند گفتار خوب آن مهروی

فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار

بر من آن بت بازار نیکوان بشکست

کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟

گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من

نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار

امیر عادل باذل، محمد محمود

که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار

بلند نام همام از بلند نام گهر

بزرگوار امیر از بزرگوار تبار

سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس

فضایل وهنرش را پدید نیست شمار

ز نامور پدر آموخته ست فضل و هنر

چنانکه از گهر آموخته ست شیر شکار

کند بنوک سنان بند ملک دشمن سست

کند بنوک قلم سد مملکت ستوار

نظام مملکت آید ز جنبش قلمش

چنانکه دایره خیزد ز گردش پرگار

گر از کفایت گویی؟ چنوکه هست؟ بگو؟

ور از سخاوت گویی؟ چنو کجاست ؟ بیار؟

میان بخل و میان کف گشاده او

چو کوه روی کشیده ست جود او دیوار

شتاب شاهان باشد به گرد کردن زر

شتاب میر به خشنود کردن زوار

شهان خزانه نهند، او خزانه پردازد

نه زانکه دستگهش لاغرست و دخل نزار

ولیک آنچه در آرد ببخشد و بدهد

سخاوت این سان دارد ،کفایت این مقدار

اگر همی رسدی دست او بهمت او

کمینه بخشش او بدره بودی و قنطار

بکام و همت و نهمت رسیده گیرش دست

بدولت پدر و عون ایزد دادار

بنام ایزد شاهنشهیست روز افزون

امید خلق همیدون بدو گرفته قرار

بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت

بجای هر کس او را ایادی و کردار

چو روزکار بودکار چون نگار کند

بروزگار توان کرد کارها چو نگار

سیاه سنگی اندر میان سنگ کهی

بروزگار شود گوهری چو دانه نار

خدایگان جهان را ببر کشیدن او

عنایتیست که او را پدیدنیست کنار

فزوده شاه جهاندار در ولایت او

دو سه ولایت و هر یک توابعش بسیار

ترا نمایم سال دگر دگر شده حال

چنانکه گویی: احسنت! راست گفتی پار

امیرشاد و بدو بندگان او همه شاد

مخالفان همه باگرم وانده و تیمار

من ایستاده و شعری همی سرایم خوب

چنانکه کرد نباید بآخر استغفار

وگر ز راست ستغفار خواهد ایزد ما

من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار

دروغ گفتم لیکن نه ناتوانی بود

که در نمایش فضلش نداشتم دیدار

چنانکه هست ندانستمش تمام ستود

جز این نبود مرا در دروغ دستگزار

دروغ گوید هر کس که گوید اندر فضل

چو شاه شرق و چنو خلق باشد از دیار

بروز معرکه زین پر دلی و پر جگریست

که یک سواره شود پیش لشکری جرار

بتیر در بر شیران ره پیاده کند

چنانکه در دل پیلان بنیزه راه سوار

همیشه تا دل آزاد مرد جای وفاست

چنانکه هست صدف جای لؤلؤ شهوار

امیر عالم عادل بکام خویش زیاد

ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار

گهی بتیغ ستاننده فراخ جهان

گهی بتیر گشاینده بلند حصار

نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید

نصیب دشمن او: ویل و وای و ناله زار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode