گنجور

 
فرخی سیستانی

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان

شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان

روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین

شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان

جامه عباسیان بر روی روز افکند شب

برگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسان

لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته

همچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفران

وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز

چون سر مستان سر هر جانور گشته گران

خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز

خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان

روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر

پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان

آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او

همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان

یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ

بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان

گاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بید

گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان

من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو

از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان

سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه

پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان

ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها

سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان

گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای

گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران

نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول

نه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوان

چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی

کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان

زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی

کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران

اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست

بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان

منظر عالی شه بنمود از بالای دژ

کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان

مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب

پالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گران

جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور

آب هریک را رکاب و باد هریک را عنان

بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین

وآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغان

من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه

از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان

بادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزید

خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان

چون مرا دید ایستاده بر کار رود بار

گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان

خوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز

چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان

گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او

تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان

باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی

و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان

آفرین خواجه منصور حسن فخرزمین

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان

سوی اواز شاعران و زایران شرق و غرب

قافله در قافله ست و کاروان در کاروان

یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال

یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان

آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک

وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران

اندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حسام

اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان

تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین

. . .

باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست

بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان

لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار

نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان

سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین

زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان

منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست

خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان

کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز

وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان

ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار

وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان

گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار

ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان

هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح

زنگیان را شوشه زرین برآید خیز ران

تاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلید

تاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان

شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی

کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران

ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی

جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode