گنجور

 
عراقی

در میکده با حریفِ قَلّاش

بنشین و شراب نوش و خوش باش

از خطِّ خوشِ نگار، بر خوان

سِرّ دو جهان، ولی مکن فاش

بر نقش و نگار، فتنه گشتم

زان رو که نمی‌رسم به نقاش

تا با خودم، از خودم خبر نیست

با خود نفسی نبودمی کاش

مخمور میم، بیار ساقی

نُقل و مَی از آن لبِ شکرپاش

در صومعه‌ها چو می‌نگنجد

دُردی‌کِش و مَی‌پرست و قَلّاش

من نیز به ترک زهد گفتم

اینک شب و روز همچو اوباش

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ای روی تو شمع مجلس افروز

سودای تو آتش جگرسوز

رخسار خوش تو عاشقان را

خوش‌تر ز هزار عید نوروز

بگشای لبت به خنده، بنمای

از لعل، تو گوهر شب افروز

زنهار! از آن دو چشم مستت

فریاد! از آن دو زلف کین‌توز

چون زلفِ تو کج مباز با ما

از قدِّ تو راستی بیاموز

ساقی بده، آن مَیِ طرب را

بستان ز من این دل غم اندوز

آن رفت که رفتمی به مسجد

اکنون چو قلندران شب و روز

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ای مطرب عشق، ساز بنواز

کان یار نشد هنوز دمساز

دشنام دهد به جای بوسه

و آن نیز به صد کرشمه و ناز

پنهان چه زنم نوای عشقش؟

کز پرده برون فتاده این راز

در پاش کسی که سر نیفکند

چون طُرهٔ او نشد سرافراز

در بند خودم، بیار ساقی

آن می که رهاندم ز خود باز

عمری است کز آروزی آن می

چون جام بمانده‌ام دهن‌باز

گفتی که: بجوی تا بیابی

اینک طلب تو کردم آغاز

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، بده آب زندگانی

اکسیر حیات جاودانی

می ده، که نمی‌شود میسر

بی‌آبِ حیات، زندگانی

هم خضر خَجِل، هم آب حیوان

چون از خط و لب شکرفشانی

گوشم چو صدف شود گهرچین

زان دم که ز لعل در چکانی

شمشیر مکش به کشتن ما

کز ناز و کرشمه در نمانی

هر لحظه کرشمه‌ای دگر کن

بِفْریب مرا، چنان که دانی

در آرزوی لب تو بودم

چون دست نداد کامرانی

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

وقت طرب است، ساقیا، خیز

در ده قدح نشاط انگیز

از جور تو رستخیز برخاست

بنشان شر و شور و فتنه، برخیز

بستان دل عاشقان شیدا

وز طُرّهٔ دلربا درآویز

خون دل ما بریز و آنگاه

با خاک درت بهم برآمیز

وآن خنجر غمزهٔ دلاور

هر لحظه به خون ما بکن تیز

کردم هوس لبت، ندیدم

کامی چو از آن لب شکرریز

نذری کردم که: تا توانم

توبه کنم از صلاح و پرهیز

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟

مستم کن از این مَیِ غم‌انجام

با یاد لب تو عاشقان را

حاجت نبود به ساغر و جام

گوشم سخن لب تو بشنود

خشنود شد، از لبت، به دشنام

دل زلف تو دانه دید، ناگاه

افتاد به بوی دانه در دام

سودای دو زلف بی‌قرارت

برد از دل من قرار و آرام

باشد که رسم به کام، روزی

در راه امید می‌زنم گام

ور زان‌ که نشد لبِ تو روزی

دانی چه کنم به کام و ناکام؟

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

دست از دلِ بی‌قرار شستم

و اندر سر زلف یار بستم

بی‌دل شدم و ز جان به یک‌بار

چون طُرّهٔ یار برشکستم

گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟

هستم ز غمش چنان که هستم

خود را ز چه از غمش برآرم

گر طُرّهٔ او فتد به دستم

در دام بلا فتاده بودم

هم طُرّهٔ او گرفت دستم

ساقی، قدحی که از مَیِ عشق

چون چشمِ خوشِ تو نیم‌مستم

شد نوبت خویشتن پرستی

آمد گهِ آن‌که مَی‌ْ پرستم

فارغ شوم از غم عراقی

از زحمت او چو باز رَستم

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، مَیِ مِهر ریز در کام

بنما به شب، آفتاب از جام

آن جام جهان‌نما به من ده

تا بنگرم اندرو سرانجام

بینم مگر آفتابِ رویت

تابان سحری ز مشرق جام

جان پیش رخ تو برفشانم

گر بنگرم آن رخ غم‌انجام

خود ذره چو آفتاب بیند

در سایه دلش نگیرد آرام

در بند خودم، نمی‌توانم

کازاد شوم ز بند ایام

کو دانهٔ می؟ که مرغ جانم

یک بار خلاص یابد از دام

کی بازرهم ز بیم و امید؟

کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟

کی خانهٔ من خراب گردد؟

تا مهر درآید از در و بام

در صومعه مدتی نشستم

بر بوی تو، چون نیافتم کام

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی بنما رخ نکویت

تا جامِ طرب کشم به بویت

ناخورده شراب مست گردد

نَظّارگی از رخ نکویت

گر صاف نمی‌دهی، که خاکم

یاد آر به دُردیِ سبویت

مگذار ز تشنگی بمیرم

نایافته قطره‌ای ز جویت

آیا بود آن‌ که چشمِ تشنه

سیراب شود ز آبِ رویت؟

یا هیچ بُوَد که ناتوانی

یابد سحری نسیم کویت؟

از توبه و زهد، توبه کردم

تا بو که رسم دمی به سویت

دل جست و تو را نیافت، افسوس

واماند کنون ز جست و جویت

خوی تو نکوست با همه کس

با من ز چه بَد فتاد خویت؟

می‌گریم روز در فراقت

می‌نالم شب در آرزویت

بر بوی تو روزگار بگذشت

از بخت نیافتم چو بویت

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، بده آب زندگانی

پیش آر حیات جاودانی

می ده، که کسی نیافت هرگز

بی آب حیات زندگانی

در مجلس عشق مفلسی را

پر کن دو سه رَطْل، رایگانی

شاید که دهی به دوستداری

آن ساغر مهر دوستگانی

برخیزم و ترک خویش گیرم

گر هیچ تو با خودم نشانی

ور از غم من غمت درآید

جان پیش کشم ز شادمانی

جان را ز دو دیده دوست دارم

زان رو که تو در میان آنی

از عاشق خود کران چه گیری؟

چون با دل و جانْش، در میانی

از بهر رخ تو می‌کند چشم

از دیده همیشه دیده‌بانی

در آرزوی رخ تو بودم

عمری چو نیافتم امانی

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، ز شراب‌خانهٔ نوش

یک جام بیاور و ببر هوش

مستم کن، آن‌چنان که در حال

از هستی خود کنم فراموش

ور خود سوی من کنی نگاهی

بی‌باده شوم خراب و مدهوش

سرمست شوم چو چشم ساقی

گر هیچ بیابم از لبت نوش

کی بُد که ز لطفِ دلنوازت

گیرم همه کامِ دل در آغوش؟

دارد چو به لطف دلبرم چشم

می‌دار تو هم به حال او گوش

مگذار برهنه‌ام ز لطفت

در من تو ز مهر جامه‌ای پوش

چون نیست مرا کسی خریدار

مولای توام، تو نیز مَفْروش

دیگ دل من، که نیز خام است

بر آتشِ شوق، سر زند جوش

در صومعه حشمتت ندیدم

اکنون شب و روز بر سر دوش

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، بده آب آتش افروز

چون سوختِیَم، تمام‌تر سوز

این آتش من به آب بنشان

وز آب من آتشی برافروز

می ده، که ز بادهٔ شبانه

در سر بودم خمار امروز

در ساغر دل، شراب افکن

کز پرتو آن شود شبم روز

گفتی که: بنال زار هر شب

ماتم زده را تو نوحه ماموز

چون با من خسته می‌نسازی

چه سود ز نالهٔ من و سوز؟

دل را ز تو تا شکیب افتاد

بر لشکر غم نگشت پیروز

بخشای بر این دلِ جگرخوار

رحم آر بدین تن غم اندوز

من می‌شکنم، تو باز می‌بند

من می‌دِرَم، از کرم تو می‌دوز

از توبه و زهد، توبه کردم

اینک چو قلندران، شب و روز

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، سرِ دردِسر ندارم

بشکن به نسیمِ مَی، خمارم

یک جرعه ز جام مَی به من ده

تا دُرد کشم، که خاکسارم

از جام تو قانعم به دُردی

حاشا که به جرعه سر درآرم

یادآر مرا به دُردیِ خُم

کز خاکِ در تو یادگارم

بگذار که بر درت نشینم

آخر نه ز کوی تو غبارم؟

از دست مده، که رفتم از دست

دستیم بده، که دوستدارم

زنده نفسی برای آنم

تا پیش رخ تو جان سپارم

این یک نفسم تو نیز خوش دار

چون با نفسی فتاد کارم

نایافته بوی گلشن وصل

در سینه شکست هجرْ خارم

در سر دارم که بعد از امروز

دست از همه کارها بدارم

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، دو سه دم که هست باقی

در ده مددِ حیات باقی

قَد فاتَنیَ الصَّبوحُ فَادْرِک

مِن قَبلِ فَواتِ الْاغْتِباقِ

در کیسهٔ نقد نیست جز جان

بستان قدحی، بیار ساقی

کَم أَصْبِرُ؟ قَد صَبَرتُ حَتّیٰ

روحی بَلَغَت إلَی التَّراقى

دردا! که به خیره عمر بگذشت

نابوده میان ما تَلاقی

فَاسْتَعْذَبَ مَسْمَعی حَدیثاً

مُذْ، طابَ بِذِکْرِکم مَذاقى

من زانِ توام، تو هم مرا باش

خوش باش به عشقِ اتّفاقی

أَشْتاقُ إِلی لِقاکَ، فَانْظُرْ

لِی وَجْهَکَ نَظْرَةَ الْإلاقِ

بگذار که بر درِ تو باشد

کمتر سگک درت عراقی

أَسْتوطِنُ بابَکُم عَسیٰ أَنْ

یَحْظیٰ نَظَراً بِکُم حِداقى

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، قدحی، که نیمْ مستیم

مخمورِ صبوحیِ اَلَسْتیم

از صومعه پا برون نهادیم

در میکده، مُعْتَکِف نشستیم

از جور تو خرقه‌ها دریدیم

وز دست تو توبه‌ها شکستیم

جز جان گروی دگر نداریم

بپْذیر، که نیک تنگ دستیم

ما را برهان ز ما، که تا ما

با خویشتنیم، بت پرستیم

ما هرچه که داشتیم پیوند

از بهر تو آن همه گسستیم

بر درگه لطف تو فتادیم

در رحمت تو امید بستیم

گر نیک و بدیم، ور بد و نیک

هم آن توایم، هر چه هستیم

در ده قدحی، که از عراقی

الا به شراب وا نرستیم

در میکده می‌کشم سبویی

باشد که بیابم از تو بویی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode