گنجور

 
ابن حسام خوسفی

زیاده می کند آن چشم پرخمار خمار

ز دل همی برد آن زلف بی قرار قرار

بخست غمزهٔ تیز تو خانهٔ چشمم

که گفت دیدهٔ اهل نظر به خار بخار

چنان بسوخت شرار غم تو خرمن دل

که می‌رسد به دماغم از آن شرار شرار

در انتظار مداوم به وعدهٔ فردا

که نیست ممکن ازین چرخ بی‌مدار مدار

بپوش روی که صورت نگار چین ببرد

نمونه‌ای که نگارند از آن کنار کنار

به باغ مزرعهٔ پاک سینه ابن‌حسام

چو هست تخم محبت ترا به کار بکار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode