گنجور

 
ابن حسام خوسفی

ما را به جای آب اگر از دیده خون رود

چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود

از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا

آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود

سیماب آه من بکند چرخ را سیاه

گر آه من به گنبد سیمابگون رود

برکوه اگر نهند تحمل نیاورد

آنچ از غم تو بر دل زار و زبون رود

تریاک روزگار نباشد دوا رسان

انرا که زهر داغ تو اندر درون رود

چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب

صبر از دریچه ی بشریّت برون رود

عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم

ترسم که عقل درسرکارجنون رود

هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ

درچشم کان خیال رخ لاله گون رود

کوروکبود چرخ که از جور روزگار

برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود

ابن حسام از در دولت پناه دوست

بر وعده ی پناهگه آخر برون رود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode