گنجور

 
بیدل دهلوی

به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد

حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد

تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم

که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد

تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را

به‌چندین تخته یک ‌تحریک‌ مژگان ‌رنده می‌گردد

به‌عزلت ساز و ایمن زی‌که در خلق وفا دشمن

سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده می‌گردد

به برق تیغ استغنا حذر ازگردن‌افرازی

درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می‌گردد

خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل

به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می‌گردد

گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی

درین بازار جنس کم‌بها ارزنده می‌گردد

قناعت می‌کند در خوشه‌چینی خرمن‌آرایی

قبا چون پنبه‌ها بر خویش دوزد ژنده می‌گردد

نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم

جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می‌گردد

عرقها می‌کنم چون شمع و سردر جیب می‌د‌‌زدم

علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می‌گردد

اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل

به احسان جهدکن ‌کاینجا خدایی بنده می‌گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode