گنجور

 
بیدل دهلوی

نفس درازی‌ کس تا به چون و چند نیفتد

گره خوش است‌ که بیرون این‌ کمند نیفتد

حیاست آینه‌پرداز اختیار تعلق

اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد

رعونت است که چون شمع می‌کشد ته پایت

به سر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد

مروت آن همه از چشم زخم نیست‌ گزندش

اگر به گوش حیا نالهٔ سپند نیفتد

سفاهت است کرم بی‌تمیز موقع احسان

گشاده دست و دل آن به که هرزه‌خند نیفتد

ز فکر کینه ندارد گزیر طینت ظالم

چه ممکن است حسد در چهی که کند نیفتد

چو صبح‌ گرد من از دامنت رسیده به اوجی

که تا ابد اگرش بر زمین زنند نیفتد

مباد کام کسی بی‌نصیب لذت معنی

تو لب ‌گشا که جهان چون مگس به قند نیفتد

به خاک راه تو افکنده‌ام دلی که ندارم

نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد

گر احتیاج به توفان دهد غبار تو بیدل

چو صبح به‌ که صدا از نفس بلند نیفتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode