گنجور

 
بیدل دهلوی

گرم‌رفتاری که سر در راه آن یکتا گذاشت

گام اول چون شرر خود را به جای پا گذاشت

وارث دیگر ندارد دودمان زندگی

هرکه‌حسرت‌برد اپن‌جا عبرتی‌بر ماگذاشت

درتماشای تو چون آ‌بینه از جنس شعور

آنچه با ما بود حیرت بود و چشمی واگذاشت

الوداع ای نغمهٔ فرصت‌، ‌کز افسون امل

عشرت امروز ما بنیاد بر فردا گذاشت

بی‌نیازیهای یأس از بهر ما سامان نکرد

آنقدر دستی که نتوان دامن دلها گذاشت

بعد ازین دربند گوهر خاک می‌باید شدن

قطر ما رقص موجی داشت در دریا گذاشت

در گداز خود چو اخگر فیض مرهم دیده‌ایم

می‌توان خاکستر ما را به داغ ما گذاشت

همت ما را دماغ بی‌نشانی هم نبود

خودنمایی اینقدر سر در پی عنقا گذاشت

سجده شکر فنا خاص جبین شمع نیست

هرکه طی‌کرد این بیابان سر به زیر پا گذاشت

جور طفلان هم بهار راحت دیوانه است

سر به سنگی می‌نهد گر دامن صحرا گذاشت

گر عروج آهنگی‌، از زندانگه گردون برآ

می سراپا نشئه شد تا دامن مینا گذاشت

شب ز برق بیخودی چون‌کاغذ آتش‌زده

سوختم چندان که داغت بر تن من جا گذاشت

چو سپند از درد و داغ بی‌کسی‌هایم مپرس

دود آهی داشتم رفت و مرا تنها گذاشت

هرکه زد بیدل به سیر وادی حیرت قدم

گام اول حسرت رفتن چو نقش پا گذاشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode