گنجور

 
بیدل دهلوی

وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دین‌ها

به حکم یأس دمیدیم از این فسرده زمین‌ها

چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی

نشسته در چمن ما هزار رنگ کمین‌ها

در این زمانه سر نخوتی کشیده به هرسو

ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زین‌ها

غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان

که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرین‌ها

نم مروتی از خلق اگر رسد به خیالت

چکیده گیر به خاک از فشار چین جبین‌ها

نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین

تغافل از چه به صیقل زنند آینه‌بین‌ها

حضور عبرت و اسباب راحت این چه خیال است

مژه نبسته به خواب است چشم سایه‌نشین‌ها

به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی

که زهر در بن دندان نهفته‌اند نگین‌ها

نفس گداخت خجالت به خاک خفت قناعت

ولی چه سود علاج غرض نمی‌شود این‌ها

تظلم دم پیری‌ کجا برم من بیدل

رسید مو به سپیدی کشید پوست به چین‌ها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode