گنجور

 
بیدل دهلوی

ای آینهٔ حسن تمنای تو جان‌ها

اوراق گلستان ثنای تو زبان‌ها

بی‌زمزمهٔ حمد تو قانون سخن را

افسرده چو خون رگ تار است بیان‌ها

از حسرت گلزار تماشای تو آبست

چون شبنم گل آینه در آینه‌دان‌ها

بی‌تاب وصال است دل اما چه توان کرد

جسم است به راهت گره رشتهٔ جان‌ها

آنجا که بود جلوه‌گه حسن کمالت

چون آینه محو است یقین‌ها و گمان‌ها

از مرحمت عام تو در کوی اجابت

گم‌گشته اثرها به تک و پوی فغان ها

از قوت تأیید تو تحریک نسیمی

بر بحر کشد از شکن موج کمان‌ها

در چارسوی دهر گذر کرد خیالت

لبریز شد از حیرت آیینه دکان‌ها

در پرده دل غیر خیالت نتوان یافت

جولانکده پرتو ماهند کتان‌ها

در دیده بیدل نبود یک دل پر خون

بی‌داغ هوای تو در تن لاله‌ستان‌ها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode