گنجور

 
بیدل دهلوی

امشب ان مست ناز می‌رسدم

رفتن از خویش باز می‌رسدم

عشق را با من امتحانی هست

نقد رشکم گداز می‌رسدم

گریه و ناله عذرخواه منند

دردم افشای راز می‌رسدم

بسته‌ام دل به تار گیسویی

ناز عمر دراز می‌رسدم

مو به مویم تپیدن آهنگست

مگر آن دلنواز می‌رسدم

به حریفان ز موج می نرسید

آنچه از تار ساز می‌رسدم

نی‌ام از چشمت آنقدر محروم

مژه‌واری نیاز می‌رسدم

عمرها رنگ بایدم گرداند

بی‌خودی هم نیاز می‌رسدم

رنگ مینای اعتباراتم

بر شکست امتیاز می‌رسدم

یارب از دست دامنش نرود

هوش اگر رفت باز می‌رسدم

صبح شبنم کمین این چمنم

از نفس هم گداز می‌رسدم

محو دیدارم آنقدر بیدل

که بر آیینه ناز می‌رسدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode