گنجور

 
بیدل دهلوی

باز بر خود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام

آشیانی در سواد سایه‌ی گل بسته‌ام

نسخه‌ی آیینه‌ی دل دستگاه حیرتست

چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام

بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم

نامه‌ی آهی به بال نکهت‌ گل بسته‌ام

تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی

عالمی بر جلوه و من بر تغافل بسته‌ام

چون صدا سیرم برون از کوچه‌ی زنجیر نیست

گر ز گیسو برگرفتم دل به کاکل بسته‌ام

نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی

پیشتر از رفتن خود بار قلقل بسته‌ام

از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است

جزوی از دل دارم و شیرازه‌ی کل بسته‌ام

دوش آزادی تحملْ‌طاقتِ اسباب نیست

خفته‌ام بر خاک اگر بار توکٌل بسته‌ام

از هجوم ناتوانی‌ها به رنگ آبله

تا ز روی قطره‌آبی بگذرم پل بسته‌ام

یاد شوخی‌های نازت دارد ایجاد بهار

محو دستار توام‌ گل بر سر گل بسته‌ام

گردش رنگ از شرارم شعله‌ی جواله ریخت

نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بسته‌ام

خط او شیرازه‌ی آشفتگی‌های من است

از رگ یک برگ ‌گل، صد دسته سنبل بسته‌ام

در خیال گردش چشمی‌ که مستی محو اوست

رفته‌ام جایی که رنگ ساغر مل بسته‌ام

می‌دهم خود را به یادش تا فراموشم‌ کند

مصرعی در رنگ مضمون تغافل بسته‌ام

اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم

پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بسته‌ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode