گنجور

 
بیدل دهلوی

خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل

آفاق نوشتم به یک انشای تغافل

مشکل‌ که توان برد به افسون تماشا

آسودگی از بادیه پیمای تغافل

هنگامهٔ آشوب جهان‌ گوشهٔ آب است

پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل

درکارگه هستی موهوم ندیدیم

نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل

در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند

صبری ‌که ز کف رفت به یغمای تغافل

گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست

لطفست همان اسم معمای تغافل

فریاد که تمکین غرور تو ندارد

سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل

آن سرمه‌ که درگوشهٔ چشم تو مقیم است

دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل

از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است

کیفیت نظّاره سراپای تغافل

خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند

بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode