گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

به روزی مبارک ز ماه صیام

به‌خود، خوردن روزه کردم حرام

سحر خوردم و خفت بعد از نماز

بپا خاست پایان روز دراز

شدم تا به مسجد نمازی کنم

بر پاک یزدان نیازی کنم

ز مسجد مرا دیو کج کرد راه

شدم با رفیقی سوی خانقاه

بجای نماز اندر آن قعر تنگ

زدم بی‌محابا دو قلاج بنگ

وزان جایگه با یکی باده‌خوار

کشیدم به میخانه رطلی سه‌چار

شکم خالی و سرپر از دود بنگ

زد آتش به جان بادهٔ لعل‌ رنگ

رفیقی مقامر کشیدم مهار

مرا برد از آنجا به بزم قمار

هرآن سیم کاندر میان داشتم

زکف دادم و روی برکاشتم

ز مستی سر از پای نشناختم

یکایک زر و سیم درباختم

وز آنجا سوی خانه کردم شتاب

چپ و راست پوینده‌،‌ سست و خراب

شکم خالی وکیسه پرداخته

تن از بنگ و می ناتوان ساخته

پی شب‌ نشینی که معهود بود

شدم تا به کویی که ‌مقصود بود

ز دیوارها مشت و سیلی‌خوران

زنان خوبش راگه بر‌بن گه برآن

زدم دست تا حلقه بر در زنم

که چون حلقه خمید ناگه تنم

بپیچید پایم به سر حلقه‌وار

زدم‌حلقه بر پای‌آن در چو مار

پس ازمن رفیقی به من برگذشت

مرا دید و دودش بسر درگذشت

بدان خانه‌ام برد از آن جایگاه

به‌وضعی پریشان و حالی تباه

رفیقان چو نبضم نگه‌داشتند

مرا جملگی مرده پنداشتند

پریده رخ و قفل گشته دهان

نفس را، ره آمد وشد نهان

بشولیده مندیل و پاره قبا

وز آب وگل آهار داده عبا

رفیقان به درمان بپرداختند

وز افیون دم عیسوی ساختند

پس از نیمه‌شب این تن نیمه‌جان

بپا خاست زان معجزآسا دخان

من از ناچرانی به کردار نی

جدل کرده با بنگ و افیون و می

عجب‌دارم‌از مرگ بی‌دست‌و پای

کِم از پا نیفکند و ماندم بجای

چه‌ سود از پدر درس صوم‌ و صلواه

چو بودند یاران به دیگر صفات

رفیق بد و نامد روزگار

ز بن برکند پند آموزگار

ببین کم‌به‌جان‌وبه‌خون‌و به‌پوست

به یک شب چه‌آمد ازین‌ چار دوست

به جان دارم از یار پنجم سپاس

که‌بردم سوی‌خانه‌بعد از سه‌پاس

چو خواهی بدانی همی راز من

ببین تا چه مردیست انباز من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode