گنجور

 
عطار

کاملی بگذشت در آتش گهی

چون بدید آتش زهش شد ناگهی

چون به هوش آمد رفیقی بر رسید

کز چه مرغ عقلت از بر برپرید

گفت چون آتش بدیدم آن زمان

برگشاد از حال خود آتش زفان

گفت هان تا در من از دون همتی

ننگری از دیدهٔ بیحرمتی

زآنکه چندانیم تاب وسوز هست

وآنگهی این هر شب و هر روز هست

ز تف و سوزی که من هستم درآن

می نپردازم بدین مشتی خران

هرکه او درعشق چون آتش نشد

عیش او درعشق هرگز خوش نشد

گرم باید مرد عاشق در هلاک

محو باید گشت در معشوق پاک

در ره معشوق خود شو بی نشان

تا همه معشوق باشی جاودان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode