گنجور

 
عطار

موسی عمران یکی شاگرد داشت

کو به استادی بسی سر میفراشت

شد به شهری دور از موسی مگر

مینیامد دیرگاه از وی خبر

جست بسیاری ازو موسی نشان

محو شد گفتی نشانش از جهان

در رهی یک روز موسی میدوید

دید مردی را که خوکی میکشید

گفت موسی کز کجائی ای غلام

گفت هستم از فلان شهر ای امام

گفت شاگرد منست آنجایگاه

گفت آن شاگرد تست این خوک راه

در تعجب ماند موسی زان حدیث

تا چگونه گشت خوکی آن خبیث

در مناجات آمد او پیش خدای

گفت سر این بگو ای رهنمای

گفت علم دین که این مرد از تو یافت

جانش از دون همتی می بر نتافت

رفت از وی دنیی دون صید کرد

دین مطلق را بدنیا قید کرد

مرد دنیا بود با دنیا بساخت

دین خود در شیوهٔ دنیا بباخت

لاجرم من مسخ گردانیدمش

جامهٔ چون خوک پوشانیدمش

امت پیغامبر آخر زمان

یافتند از مسخ گردیدن امان

آنکه در دنیا امانشان داده ام

تا بروز دین زمانشان داده ام

گر کسی از امت او این کند

خویش را در حشر مسخ دین کند

گر نخواهد کرد توبه مرد راه

بس که خواهد بود خوک آنجایگاه

چند خواهی نفس را پرورد تو

صحبت خوکی چه خواهی کرد تو

خر ز بیم خوک بگریزد مدام

چون تو نگریزی خری باشی تمام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode