گنجور

 
عطار

شهریاری بود عالی شیوهٔ

در جوارش بود کنج بیوهٔ

بیوه هر روزی برافکندی سپند

در تعجب ماندی شاه بلند

خادمی را خواند روزی شهریار

داد صد دینارش از زر عیار

گفت رو این پیرزن را ده زشاه

پس بپرس از وی که هر روزی پگاه

این سپند از بهر چه سوزی همی

چون نداری یک شبه روزی همی

رفت خادم زر بداد و گفت راز

پیر زن در حال گفت ای سرفراز

هرچه در کلّ جهان نامش بری

عاقبت چشمش رسد تا بنگری

از گدائی گرچه جان میسوختم

این سپند از بهر آن میسوختم

چون گدائی خود آمد در خورم

گفتمش چشمی رسد تا بنگرم

اینکم تو زر نهادی در کنار

آن گدائی رفت و گشتم سیم دار

دیدی آخر چون مرا چشمی بدید

آن گدائی مرا چشمی رسید

فارغ از عالم گدائی راندن

بهتر از صد پادشائی راندن

چون بود هر روز یک نانت پسند

هیچ قیدی نیز درجانت مبند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode