گنجور

 
عطار

سوی آن دیوانه شد مردی عزیز

گفت هستت آرزوی هیچ چیز

گفت ده روزست تا من گرسنه

مانده ام لوتیم باید ده تنه

گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت

از پی حلوا و بریانی و نانت

گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای

نرم گو تا نشنود یعنی خدای

گر نیم آهسته کن آواز را

زانکه گر حق بشنود این راز را

هیچ نگذارد که نانم آوری

لیک گوید تا بجانم آوری

دوست را زان گرسنه دارد مدام

تا ز جان خویش سیر آید تمام

چون زجان سیرآید او در درد کار

گرسنه گردد بجانان بی قرار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode