بوسعید مهنه شیخ محترم
بود در حمام با پیری بهم
سخت حمامی خوش ودمساز بود
زانکه آب و آتشش هم ساز بود
پیر گفت ای شیخ حمامی خوشست
وز خوشی هم دلگشا هم دلکشست
شیخ گفتش هیچدانی خوش چراست
گفت میدانم بگویم با تو راست
چون درین حمام شیخی چون تو هست
خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست
شیخ گفتش زین بهت خواهم بیان
پای من چون آوریدی در میان
پیر گفتش تو بگو شیخا جواب
کانچه تو گوئی جز آن نبود صواب
گفت حمامیست خوش از حد برون
کز متاع جملهٔ دنیای دون
نیست جز سطل و ازاری با تو چیز
وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.