گنجور

 
عطار

بیان وادی توحید: بعد از این وادی توحید آیدت

عقیده دیوانه‌ای درباره عالم: گفت آن دیوانه را مردی عزیز

حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد: رفت پیش بوعلی آن پیر زن

راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار: گفت لقمان سرخسی کای اله

حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند: از قضا افتاد معشوقی در آب

حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه: گفت روزی فرخ و مسعود بود

 
sunny dark_mode